.....

رفتي و خاطره هاي تو نشسته تو خيالم
بي تو من اسير دست آرزوهاي محالم
ياد من نبودي اما،من به ياد تو شکستم
غير تو که دوري از من دل به هيچکسي نبستم
هم ترانه ياد من باش
بي بهانه ياد من باش
وقت بيداري مهتاب
عاشقانه ياد من باش

حسرت دل سپردگي

دل سپردم به فردای تاريکت

ماندم در سکوت پژمرده خيالت.

دست کشيدي از نگاه هايم که دل داده بودم به نگاه بارانی‌ات

دلم را دور راندي از دلم که سپرده بودمش به تو با آوای پر سوز بودنم.

حسرت نشين سرای دل بی آرزوی پروازت شدم.

بودنم را، به حراج عشق تو گذاردم.

چه خالی از دیروز، فردایم را به تو بخشیدم.

كجاست پنجره؟ كجاست باران؟

کجاست؟
کجاست پنجره ؟ کجاست باران؟
من از این دیوارها بیزارم.....
کجاست صاحب صدایی که در سکوت مرا به بودن می خواند
و در سیاهی چشمانم امید می کارد؟!
کجاست دستان یاری بخش ؟
من از این دغل بازان دو رو بیزارم
کجاست پنجره ؟ کجاست باران؟
من به مهر باران محتاجم

قفس دو بيتي شاعر

روح بي‌تاب پر از نشئگي شاعر را
نتوان در قفس تنگ دو خط شعر كشيد.
خنجر سرد قلم آنچه كه تسخير كند؛
پر چندي به خون آغشته،
حاصل كشمكش واژه و يك پرواز است ...


هومن غفوري

دانستن يا ندانستن! مساله اين است

هر كس كه بداند و بداند كه بداند
اسب خردش،‌گنبد گردون بجهاند

هر كس كه بداند و نداند كه بداند
بيدارش كنيد تا خفته نماند

هر كس که نداند و بداند كه نداند
لنگان خرك خويش به منزل برساند

هر كس که نداند و نداند كه نداند
در جهل مركب ابد الدهر بماند

آرام و بي صدا

نمي نويسم چگونه مي پرستمت
مي نويسم که مردنم را در پايت باور نداري...
دير زماني است دلم جايي گير است،جايي که نزديکتر از من به من است
آنجا که آنچه به وفور يافت ميشود احساس است
دير زماني است  که در پي نگاه توام ،نگاه ساده و مهربانت را گم کرده ام
نميدانم کجا؟!شايد در  کوچه هاي تقدير، شايدجلوي درهاي حکمت خدا
و اکنون دير زماني است که آرام و بي صدا در خود ميشکنم