دو آهنگ براي دوستان

امروز دو تا آهنگي را كه دوست دارم براتون ميذارم. سعي مي‌كنم از اين به بعد گاهي آهنگهاي قشنگي كه مي‌شنوم را براتون بذارم. باشد كه مقبول دوستان بيافت :دي

 

 

Richard Marx in wikipedia

download music

 

Chris Rea in wikipedia

Download music

غار تنهايي

ميرم تو غار تنهايي. اونجا بهتره. ديگه نه از دل سپردن خبريه، نه از مسخره شدن، نه از سركار بودن، نه از حرفاي بچه‌گانه زدن، نه از بچه فرض شدن و نه از خيلي نه‌هاي ديگه. شايد من نبايد به كسي دل ببندم. چه مي‌دونم. شايد قسمت من از زندگي تنهايي باشه و بس و اتفاقا شايد قسمت خوب زندگيم باشه. چه مي‌دونم كه قسمت من چيه. هر چي كه هست همينه. از همه اين چيزا خسته‌ام. حالم بده. زياد

Chris de Burgh, Live

امروز تو اوج هستم

امروز تو اوجش هستم. خيلي اذيتم مي‌كنه. درسام تلنبار شده رو همديگه، اما حوصلشون را ندارم. حوصله سركار رفتن ندارم. حوصله اداره رفتن ندارم. وقتي ميرم حوصله كار كردن ندارم. داره اذيتم مي‌كنه. وقتي اداره هستم حوصله ندارم برگردم خونه. ميرم دانشگاه نمي‌خوام بيام، وقتي ميام دلم نمي‌خواد برم. هرحا كه هستم نمي‌تونم يمونم. حس و حال هيجي ندارم. كاش ميشد مي‌رفتم يه كلبه‌اي جايي چيزي. جايي كه طبيعت خالص باشه و هيچ كسي نباشه. حوصله خودم را هم ندارم. چه برسه به يه آدم ديگه.

 

انگار ديوارها به هم نزديك شدن، سقف اومده پايين. احساس خفگي مي‌كنم. دلم دريا مي‌خواد. يه درياي آروم. يه ساحل خلوت و بدون هيچ مزاحمي. يه جايي وسط جنگل كه يه درياچه كوچيك وسطش باشه و بشه آروم توش قايق سواري كرد يا كنارش شكار رفت و يا ماهي”يري كرد.

 

هه! زهي خيال باطل. فعلا كه نه پولي در بساط هست، نه مرخصي. تازه نزديكي امتحان‌ها ها داره به بديه ماجرا اضافه مي‌كنه و با اين حالي كه من دارم خدا به خير كنه. امروز تو اوجش هستم. اوج بي‌حوصلگي و افسردگي و تنبلي

taken

اين چند روزه دو سه تا فيلم ديدم. فيلماي خوبي بودن. يكيشون فيلم taken بود. يه فيلم اكشن و تعقيب گريزي…

 

برايان جاسوس سابق CIA که از همسرش جدا شده، به همراه دوستانش به عنوان محافظ شخصي کار مي کند. تا اينکه کيم دختر 17 ساله او که نزد مادرش زندگي مي کند از او اجازه ميگيره تا به همراه دوستش آماندا سفري به پاريس داشته باشه. برايان که از خطرات سفر دختران جوان و تنها آگاهه، ابتدا مخالفت مي کنه. اما بعد با شرط تماس مرتب و هر روزه تلفني مي پذيره. کيم و آماندا به محض ورود به پاريس در فرودگاه با پسر جواني آشنا ميشند. اين پسر بعد از ياد گرفتن آدرس محل اقامت آنها، گروهي از تبهکاران را به سراغ آنها مي فرستد. اين واقعه مصادف مي شود با تماس تلفني برايان از آمريکا با کيم و در نتيجه از ربوده شدن دخترش توسط قاچاق چيان انسان آگاه مي شود. برايان با کمک دوستانش مي فهمد که ربايندگان گروهي آلبانيايي خطرناک هستند و مهلت کمي براي نجات دخترش باقي مونده. از اين رو بلافاصله به پاريس ميره و شروع به تحقيقات مي کند. براي اين کار به سراغ ژان کلود يکي از همکاران سابقش در وزارت اطلاعات و امنيت فرانسه ميرخ. اما خيلي زود مي فهمد که ژان کلود از حاميان باندهاي قاچاق انسان است. برايان با استفاده از مهارت هاي شغل پيشين خود موفق به يافتن رد دخترش ميشه و … ديگه تا آخرش نميشه گفت كه :دي

 

فيلم پس از خواندن بسوزان هم الان جلومه. اگر حسش باشه مي‌بينمش

گرما در سرما

گاهي ديدن يه دوست خيلي خيلي خيل قديمي(واقعا همين مقدار قديمي) خيلي خوب و دلگرم كننده است. اونقدر خوش شانس بودم و هستم كه بتونم يكي از دوستام را يك بار ديگه ببينم. اونقدر حضورش گرم و دوست‌داشتني بود كه سرما و برف وحشتناكي كه مي‌باريد تاثيري نداشت و ما خيلي آروم از ونك تا فاطمي قدم‌زنان اومديم.گرماي كنار يه دوست قديمي بودن خيلي بييشتر از سرماي برف زيبايي بود كه داشت مي‌باريد.  خدايا شكرت كه نصيب من از دوستي، كميتي كم اما كيفيتي زياد بوده. ممنونم خدايا.

درويش

 

 

نگاه من پر ز تشــــویش

صدای من سرد و چرکین

کوچ لحظه هام چه سنگین

پر انتظار و غمـــــــــگین

گم کرده ای دارم اینـــــــجا

ندانم اما اوکیست .... آن چیست

چه حاجـــت مرا امــــــــید

مو سپید است و دندان ریخت

چو درویش از جنــس خاکم

چو عاشـــق به تو محــــتاجم

چو درویش عابـــــد و پاکم

چو عاشـق در تــــــک و تابم

هر ســـــحرهراس من بود

وحشت از ... تکرار دیـــروز

آه   ای    نور آور  روز

سایه بسیار ... نورم نیــــست

هر سفر هر کوچ من بود

بی هدف ...  مقــصد نیـــــست

آه ای ســــتاره ساز شـب

ماندن اینــــجا کارم نیــــست

چو درویش از جنس خاکم

چو عاشـــــق به تو محـــتاجم

چو درویش عابد و پاکـــــم

چو عاشــق در تک و تابـــــم

 

منبع: سايت گروه خاك موزيك

يك روز خوب، دو دوست خوب

دوستاي زيادي ندارم اما هميشه از هم صحبتي با بعضي از آدمها يا دوستام لذت مي‌برم. مثل امروز. امروز تقريبا بعد از 1 سال دو تا از دوستام را ديدم. متاسفانه چون تو دو تا شهر مختلف هستيم نميشه تند تند همديگر را ببينيم. دوستايي كه هميشه دوست داشتم ببينمشون و از حرف زدن‌هاشون لذت مي‌برم. تو حرف زدن‌هاشون انرژي زيادي هست. من خودم آدم پر حرفيم، اما وقتي اين دوستام را مي‌بينم كمتر حرف مي‌زنم تا اونها بيشتر حرف بزنن. دوست دارمشون. كاش مي‌شد باز اين هفته مي‌ديدمشون :(

آخرين آهنگ – اثري از كارو

خيلي وقته ننوشتم. مهم زمانش نيست. مهم اينه كه نبايد الكي نوشت. شايد هم خيلي‌ها با اين عقيده موافق نباشن. اما وقتي كسي وقت ميذاره و اينجا مياد نبايد با نوشته‌اي مسخره و بيهوده وقتش تلف بشه. الانم براي اونهايي كه دوست دارن از خوندن متني زيبا لذت ببرن و بعد از خوندنش احساس كنند سبك شدند، يا موقع خوندن متني به چشماشون اجازه بدن كه اگر لازمه اشك در حدقه باقي مونده را رها كنند يه داستان از كارو، يكي از نويسنده‌هاي خيلي محبوبم براتون مي‌نويسم.اگر خوب بخونيد مطمئنا لذت مي‌بريد. داستان اينطوريه:

 

 

آخرين آهنگ - اثري از كارو
(برگرفته از كتاب شكست سكوت)

باور كنيد كه آنشب، شب وحشتناكي بود! وحشتناك چرا شب وحشت بود! وحشت از تنهايي فرياد شكني كه هيچ دلش نمي خواست مرا تنها بگذارد! وحشت از جيغ و داد بادهاي سرگردان كه در و ديوار كلبه محقرم را ديوانه وار بگريه انداخته بودند...

اصلا من آنشب از همه چيز مي ترسيدم: حق داشتم! براي اينكه آنشب همه و هرآنچه در اطراف من بود، از ديوار ترك خورده اي كه داشت بر سرم خراب مي شد، تا گل سرخ پژمرده اي كه گلدان سرشكسته ام، تابوت طراوت از ياد رفته ی او بود، برهمه چيز سايه سنگيني از وحشت يك فاجعه پيش بيني نشده موج مي زد.

قلبم داشت در چهارچوب سينه ام منفجر مي شد... ضربان قلبم آنقدر شديد بود كه ساعت رنگ پريده ام را از نفس مي انداخت. نمي دانستم چه كار كنم؟ بلند شدم، به هر فلاكتي بود خودم را به پنجره رساندم... پنجره بيچاره احساس مي كردم كه مي خواهد از لابلاي ديوار فرار كند! محكم چسبيدمش كه اگر رفت مرا هم ببرد. ولي نرفت! نظري به آسمان افكندم... خاك بر سر آسمان! دلش صدبار بدتر از دل طپش رميده سينه دريده ي دردآفريده ی من، گرفته تر بود. ستاره ها همه مرده بودند.... فكر كردم پهنه آسمان چقدر به زندگي من شبيه است! چه ستاره ها كه در پهنه زندگي من در گمنامي يك سرنوشت گمنام مردند... و چه آرزوهاي لطيف تر از لطافت ماه كه در پژمردگي جواني جوان مرده ام، ناكام و تيره فرجام پژمرده اند... دلم مي خواست مي توانستم خودم را كمي بيشتر تا صبح با اينگونه خيالات مشغول ميكردم، ولي مگر مي شد؟ آن وحشت مبهم استخوانهايم را آب مي كرد... ناگهان فكر خوبي به نظرم رسيد: تصميم گرفتم براي نخستين بار همسايه ام را بخوانم تا در تحمل اين تنهايي طاقت فرسا مرا ياري كند.

گفتم همسايه من... شما كه نمي دانيد همسايه من كه بود... پس گوش كنيد.  بگذاريد اول به طور مختصر شما را با او آشنا كنم... همسايه من بيوه زن زيبايي بود كه بيست وچهار پاييز بيشتر نديده بود. اينكه نمي گويم بيست وچهار بهار براي اينست كه در طبيعت انسانهاي گرسنه بيشتر از دو فصل وجود ندارد: پاييز و زمستان! در سرتاسر زندگي محنت زده شان اين پاييز لخت و دوره گرد است كه صورت زندگي بخت برگشته شان را نوازش مي دهد و زمستان هنگامي فرا مي رسد كه قلب انسان گرسنه در سينه سرمازده فقر مثل مرغ سر بريده جان مي كند.

باري... اين بيوه زن بدبخت بر عكس بخت زشتي كه داشت، آنقدر زيبا بود كه من از ترجمان زيباييش عاجزم. نگاهش مظهر يك حسرت بي تمنا بود، لبانش ترجمان سكوت ناكامي يك عشق، موهايش پريشاني يك مشت فرياد پريشان كه شيون سكوت در بدرشان كرده بود!

خودش يكبار به من گفت كه نامش لائورا است. لائورا ظاهرا هيچ كس جز دختر سه ساله اش را كه پاكنويس تمام عيار مادرش بود نداشت!... در عرض يك سالي كه با او همسايه بودم هيچ كس حتي يك بار سراغ او را نگرفت، خودش هم جز براي خريد از سر كوچه پا از منزل بيرون نمي گذاشت!

در تمام مدت يك سال تنها يك بار با من حرف زد و آن روزي بود كه دخترش از پله ها افتاد و پاي چپش شكست... تنها آن روز بود كه از من خواست تا به سراغ طبيب بروم... رفتم با چه اشتياقي، چه شوري...خدا مي داند! براي اينكه ميدانستم لااقل با اين وسيله مي توانم براي نخستين بار داخل زندگي او شوم... وشدم. همان روز وقتي طبيب كار خود را انجام داد و رفت، سر صحبت را با او باز كردم... ولي در مقابل هر صد كلمه اي كه حرف مي زدم تنها يك كلام پاسخ مي شنيدم: «نه»...«شايد»...«خدا مي داند»...همين!

ولي خوب من از همين كلمات ناقص و نارسا خيلي از چيزها را مي توانستم بفهمم. وانگهي اتاق او...از سرگذشت دردناك دو انسان تيره بخت داستانها داشت... سرگذشتي آميخته با عشق، عشقي آميخته از چوبه دار ناكامي!

در يك طرف اتاق تختخواب رنگ و رو رفته فرسوده اي بود كه قشر ضخيمي از گرد، رختخواب درهم ريخته آن را مي پوشاند. معلوم بود كه از مدتها پيش كسي در اين بستر آشفته نخفته بود...و آن قشر گرد از چند قطره عرق سردي كه انسان محتضري به عنوان آخرين قطرات يك مشت اشك راه گم كرده تحويل داده بود، حكايت مي كرد. بالاي آن تختخواب در واقع تنها زينت اتاق يك تابلوي گرد گرفته نقاشي بود. تابلو گاريچي پيري را نشان مي داد كه چرخ گاري اش به گل فرور فته بود و گاريچي بدبخت دستي به ريش سپيد گذاشته، به صورت اسب نحيف خود نگاه مي كرد، مثل اينكه از اسب خواهش مي كرد كه :« به هر وسيله اي هست چرخ گاري را از گل بيرون بكش...بچه ام گرسنه است.»

مدتها به اين تابلو نگاه كردم. دلم مي خواست مي دانستم كار كيست؟ با چشمان اشك آلود پرسيدم: خانم اين تابلو... نگذاشت حرفم تمام شود، بلند شد، آهسته بيرون رفت و من از پشت در صداي او را شنيدم كه زارزار گريه مي كرد. وجود من در آن لحظات يكپارچه تاثر بود. دلم داشت كباب مي شد. بلند شدم، پيشاني بچه اي را كه داشت بي سروصدا مي ناليد بوسيدم و بدون آنكه خداحافظي كنم به اتاق خود رفتم. فراموش نكنم كه علاوه برآنچه درباره اتاق او گفتم، پيانوي كهنه اي هم در پرت ترين گوشه اتاق ديدم كه دو شمع يكي نيم سوخته و ديگري تمام سوخته در دو طرف آن از دندانه هاي سپيد پيانو پاسداري مي كردند. اين دو شمع.... كه مي داند؟؟؟ شايد مظهر دو قلب آتش گرفته بود. دو قلبي كه يكي شان پاك خاكستر شده و رفته بود و ديگري داشت خاكستر مي شد.

بيش از آنچه در بالا گفتم من ديگر هيچ چيز درباره لائورا نمي دانستم. اصولا شايد اگر موضوع پيانو نواختن او نبود هيچ وقت يادم نمي آمد كه موجود زنده اي در همسايگي من وجود دارد... لائورا هر شب بدون استثنا درست راس ساعت 12 با پيانوي خود آهنگ غم انگيز تريستس شوپن را مي نواخت. هر شب، هر نيمه شب، در سكوت مطلق، تريستس شوپن! اين آهنگ براي من صورت لالائي پيدا كرده بود... من هرشب تا نيمه شب مي نشستم و تا ناله پيانو تمام نمي شد چشمان من به خواب نمي رفت...

باري برگرديم برويم سراغ آن شب. همان شبي كه گويي همه امواج جان گرفته بودند تا شاعري را كه نمي خواست گمنام بميرد با خود به گور ببرند! گفتم آن شب از فرط تنهايي... تنهايي نه ...از فرط وحشت تنهايي تصميم گرفتم كه لائورا را بخواهم.

تصميم خوبي بود ولي مگر مي توانستم انجامش دهم؟ هرچه به گلوي خود فشار مي دادم مگر صدايم بيرون مي آمد؟! ولي يكبار اتفاقي رخ داد كه در انجام تصميم براي من كمك بزرگي شد. همانطور كه به اتاق لائورا نگاه مي كردم يكباره نظرم به كوچه افتاد. اين بار ديگر رعب و وحشت تا اعماق همه سلول هاي ناراحتم رخنه كرد

نميدانيد... ديدم سايه موجودي افتان و خيزان در كوچه سرگردان است. مثل اينكه سراغ خانه اي رامي گيرد... به هر دري كه مي رسيد با مشقت كمرشكني بلند مي شد، نگاهي به سر و روي در مي كرد، بعد نا اميد و حسرت زده به زمين مي افتاد. دلم داشت از جا كنده مي شد! اين بار ديگر سكوت براي من جنايت بود...يكباره تمام قواي پراكنده ام را متمركز كردم و با صدايي كه سكوت شب را به لرزه مي انداخت فرياد كردم: لائورا...لائورا

اي خاك بر سر من! كاش فرياد در گلويم ناله مي شد و ناله به سينه ام برمي گشت و همانجا مي مرد! تعجب نكنيد اگر اين حرف را مي زنم. چون فرياد من به جاي آنكه زن همسايه را به كمك من آورد، سايه سرگردان را ديوانه كرد! سايه وقتي صداي مرا شنيد، جان گرفت، بلند شد و يكسره به طرف خانه اي دويد كه آنشب قبرستان وجود مادر مرده من بود! احساس كردم كه دارم همان طور ساده مي ميرم. زانوهايم سست شد. سايه داشت در را با شدت هرچه تمام ترمي كوبيد... بيش از اين تحمل جايز نبود. من احساس كردم كه واقعا مرگ از سر من دست بردار نيست. فكر كردم خوب لااقل بگذار ببينم كيست؟ شايد خود مرگ است، خانه مرا گم كرده! بروم او را راهنمايي كنم. هم او را راحت كنم و هم خودم را! چراغ را به دست گرفتم، چه عمل احمقانه اي! براي انيكه هنوز پا به دهليز نگذاشته، باد چراغم را خاموش كرد! ساعت رنگ و رو رفته ديوار اتاق من كه تنها يادگار پدر از دست رفته ام بود، يازده و نيم را اعلام كرد. من چون با همه جاي خانه آشنا بودم همانطور در تاريكي رفتم كه در را باز كنم. در اين هنگام لائورا پنجره را باز كرده بود و نگران به اتاق من نگاه مي كرد.

شما را به خاطر هركه دوستش داريد، به خاطر هركه دوستتان دارد از من مخواهيد كه هرآنچه در منزلمان ديدم به طور مفصل شرح دهم. براي اينكه باور كنيد دلم به حال خودم مي سوزد. براي اينكه من سراينده دردهاي ملتي هستم كه پريدگي رنگ صورتشان را يا تازيانه ستم سرخ مي كند يا سيلي پنجه فقر، يا سرخي تب سل...

به طور خلاصه مي گويم كه وقتي در را باز كردم در گير و دار وحشيگري باد، جوان ژوليده، گل آلوده غرق در خوني را ديدم كه آخرين نفسهاي يك زندگي بي نفس را با تك سرفه هاي خون آلود به اين محيط نكبت بار پس مي داد. با دو دست لرزان او را از زمين بلند كردم و آهسته آهسته به سوي اتاقم روان شدم... با كمك پاي راستم رختخواب خودم را در قلب تاريكي پيدا كردم و جوان مسلول را با احتياط روي آن خواباندم. يك لحظه بعد چراغ روشن بود. وقتي چراغ را روشن كردم و نگاهم به سر و صورت مهمانم افتاد، براي نخستين بار ظلمت را ستايش كردم...اي كاش چراغ نداشتم! نمي ديدم...يك مشت استخوان پوك درهم برهم، چند لكه خون سياه، پيراهني صدپاره و آن وقت...گل...تا نوك پا...

درنگ جايز نبود... با سطل آب آوردم، سر و صورتش را، دستهايش را، پاهايش را با آب شستم. آهسته چشمانش باز شد و آهسته خنديد. بعد يكباره خنده در گوشه لبانش يخ بست. تكاني به خود داد و نگاهي به سر و پاي من افكند. آمد كه چيزي بپرسد... سرفه شروع شد و همراه سرفه...خون.

نمي دانستم چه كار كنم. باز لكه هاي خون را پاك كردم. آهسته دستم را بر پيشاني اش گذاشتم. مي خواستم كلمه اي اميدبخش به زبان بياورم اما نمي توانستم. زبانم بند آمده بود، لال شده بودم. نفس عميقي كشيد، باز آهسته خنديد و گفت: شما.... سراپا گوش بودم، دلم مي خواست حرف بزند ولي ديگر نتوانست. ضعفي شديد وجودش را احاطه كرده بود. اين بار آهسته سر از روي متكا برداشت...نشست... با اشاره آب خواست. دادم و با چه لذتي سركشيد... بعد شروع كرد به حرف زدن...

من نقاش بودم، نقاش مرده هاي متحركي كه زندگي را مسخره مي كنند و زندگان نفس مرده اي كه بر مرگ غالب اند. من در تابلوهاي خودم درد بي پايان ملتم را نشان مي دادم و در خم و پيچ رنگها دروازه هاي سعادت گمگشته را بر روي آنها كه كلمه اي سعادت، افسانه اي بيش برايشان نيست مي گشادم!

من نقاش بودم ولي چه كار كنم كه به خاطر انسانيتي كه داشتم در عنفوان جواني به چنگ مرگ موسوم به زندگاني افتادم. پدر من كارگر راه آهن بود. يك روز خبر مرگش را براي من و مادرم آوردند. پدرم در زير چرخهاي ترن له شده بود، من آنوقت هجده ساله بودم. مادرم در اثر شنيدن اين خبر ودر نتيجه استيصال يك سال پس از مرگ پدرم ديوانه شد! درست به خاطر دارم وقتي براي نخستين بار براي ديدن مادرم به دارالمجانين رفتم وقتي مرا ديد اصلا نشناخت و از من يك مشت كبريت خواست...داد و از رئيس دارلمجانين پرسيدم كه موضوع چيست؟ او گفت: ديوانه عجيبي است! از همه كس اين خواهش را مي كند. چوب كبريت را مي گيرد و در يك گوشه اتاق با گريه و خنده آميخته به هم با آنها خط آهن درست مي كند؟!

در اينجا شدت گريه به مهمان مسلول من اجازه نداد كه سخنانش را ادامه دهد..مدتها اشك ريخت و سرفه كرد. به ساعت نگاه كردم. ده دقيقه بيشتر به نيمه شب نمانده بود

سرفه ها كه دست كشيدند باز ادامه داد: پس از ديوانه شدن مادرم و پس از ديدار او بود كه احساس كردم مي خواهم به هر وسيله اي كه هست فرياد بكشم. من نقاش بودم و نقاش به دنيا آمده بودم. رفتم سراغ قلم و رنگ. يك سال گذشت...يعني چهار سال پيش بود كه اتفاقا دختري مسيحي را در كارگاه يكي از دوستان نقاشم ديدم. هر دو بدون اينكه بدانيم چرا در يك لحظه دل به هم سپرديم . براي يكديگر به جاي يكديگر مرديم! اسم آن دختر «لائورا» بود.

لائورا!...

وقتي اين كلمه را شنيدم بي اختيار از آنجايي كه نشسته بودم پريدم دو سه بار بيرون رفتم و آمدم. به ساعت نگاه كردم. نزديك نيمه شب بود. فكر كردم چند دقيقه بعد فرياد شوپن از لابلاي دندانه هاي سپيد پيانو بلند مي‌شود و آن وقت تكليف من با اين انسان نا كام چيست؟

اعصاب خود را كنترل كردم، رفتم كنارش نشستم و گفتم: معذرت مي خواهم من شاعر هستم و گاهي اوقات تأثرات مرا ديوانه مي كند.

ادامه داد: عشق من و لائورا از همان كارگاه شروع شد و در همان كارگاه پايان يافت. اينكه مي گويم پايان يافت مقصودم اين است كه با هم ازدواج كرديم. ازدواج ما سرو صداي عجيبي در محافل مسيحي و مسلمان به راه انداخت... من داشتم ديوانه مي شدم! چه طور مي توانستم به اين انسانهاي از خود راضي بفهمانم كه احساس و فهم متقابل بالاتر از اين حرفهاست. من او همديگر را مي فهميديم. شش ماه به اين وصف گذشت و علي رغم همه تهمت ها من و لائورا در كنار هم، به خاطر هم زندگي مي كرديم و او تا آنجا كه نفس داشت در پرورش استعداد من مي كوشيد. چون من به شوپن علاقه داشتم هرشب نيمه هاي شب به خاطر من تريستس شوپن را مي نواخت.

همه شب، نيمه شب، تريستس شوپن! اي داد بيداد! ...غيرممكن است! مي خواستم فرياد بكشم كه خاموش! ديگر چيزي مگو، تعريف مكن، ديوانه شدم، ولي احتياج به گفتن من نداشت! سرفه ها به داد من رسيدند، اين بار سرفه ها شديدتر و خونين تر از دفعات گذشته بود، دلم مي خواست علي رغم ميل انساني من! ...او قبل از نيمه شب مي مرد!

تنها، به خاطر اينكه تريستس شوپن را نشوند...! ولي يك باره قلبم پارچه پارچه فرو ريخت! ساعت ديواري فريادش بلند شد كه:  نيمي از شب گذشت! مهمان من سرفه مي كرد، كه ناگهان پيانو ناله كرد! ... شوپن، شوپن... نه... لائورا شكوه ي ديرينه اش را سر داد. شكننده بود! مرگ بود! جنون بود! سرسام بود و بدبختي ! شما نمي دانيد، شما چه نمي دانيد چه مي گويم؟ چه مي خواهم بگويم؟ مهمان من، نقاش بخت برگشته، يكدفعه لال شد! سرفه ها به زوزه تبديل شدند... بلند شد. همان مهمان من كه از جا نمي توانست تكان بخورد، يكدفعه از جا پريد، رفت به طرف پنجره اطاق لائورا. نقاش لحظه اي سراپا گوش دم پنجره ايستاد. سراپاي پيكر نحيفش در آن لحظه سئوال بود... برگشت نگاهي به صورت رنگ پريده من افكند. يكدفعه قهقهه اي ديوانه كننده سر داد، فرياد كشيد: «شما هم مي شونيد؟ اين آهنگ را مي گويم؟ شما نمي شنويد؟‌» يكدفعه خنده اش قطع شد و سيل سرشگ ديدگانش را با هرچه تمناي مبهم در حسرت بيكرانش بود، غرق آب كرد! من احساس كردم قبل از اينكه شاهد پايان ماجرا باشم، جانم دارد به لبم مي رسد. لائورا خونسرد و بي خبر از همه جا و همه چيز آهنگ را ادامه مي داد. ناگهان نقاش با صدايي كه من تصور نمي كردم از پيكري چنان درهم و شكسته بيرون آمدنش ممكن باشد، فرياد كرد: لائورا...آخ لائوراي من، مزن، ناله مكن، ديوانه شدم، مردم، مردم لائورا... نفسش بند آمد، سرفه ها شروع شدند، چند تك سرفه خون آلود، پيچ و تابي محتضرانه، آن وقت...سكوت

آهنگ پيانو قطع شد. همه جا سكوت، همه جا ساكت... تنها بادهاي سرگردان بودند كه فريادشان به شيون تبديل شده بود! شيون مرگ، مرگ يك انسان...انسان نقاش

نقاش بخت برگشته آخرين لحظات زندگي را در آغوش لرزان من طي كرد، نه حرف مي زد، نه سرفه مي كرد. همه تك سرفه ها ، تك نفس شده بودند... تك تك نفس مي كشيد... تقلا مي كرد. بلند شدم سرش را كه روي زانوانم بود، آهسته زمين گذاشتم، كمي آب به صورتش زدم... زنده شد، نفس عميقي كشيد و گفت: من رفتم اگر او را ديديد... دستش را به خاطر من بفشاريد... به او بگوييد كه من با همان آهنگي كه نخستين بار پس از پايان آن ترا بوسيدم... حالا... حالا... ديگر هيچ ... نه هيچ به او نگوييد كه من كجا و چگونه مردم. اصلا نگوييد كه مردم. دلم هيچ نمي خواهد دلش را، دل شكسته اش را بار ديگر بشكنم. اگر پرسيد چه بر سر من آمد، بگوييد... داشت حرف مي زد كه يكدفعه در اتاق باز شد! خاك بر سر من چه مي ديدم! خودش بود، بيجامه اي وصله كرده برتن، موههاي آشفته، سر و صورت رنگ آلود، ساكت، خيلي ساكت. همه اش تو فكر اين بودم كه حالا چه خواهد شد؟ از هرگونه پيش بيني عاجز بودم...اصلا دلم نمي خواست پيش بيني كرده باشم

لائورا همان طور ساكت دم در ايستاده بود، تا اينكه نقاش چشمش به او افتاد، سرش را آهسته بلند كرد، نتوانست نگه دارد... سرش با ضربت به زمين خورد، دوباره تلاش كرد، نشد. شروع كرد به خزيدن... لائورا همان طور مثل مجسمه ايستاده بود. نقاش بدبخت خزيده به طرف او مي رفت... آنقدر رفت تا به زير پايش افتاد... ديگر هيچ... همانجا افتاد... مرد.

* * * * * * *

امروز يك سال از آن شب مي گذرد. يك سال است كه دختر كوچولوي نقاش، شوهر لائورا در خانه من است. او از گذشته خودش، نه از مادرش، نه از پدرش هيچ خبري ندارد. مرا «پاپا» صدا مي كند و تنها هنگام خواب است كه دلش مادرش را مي خواهد. پس از مرگ نقاش، يادداشت كوچكي در جيب او يافت شد كه از گذشته او هيچ اطلاعي نمي داد. تنها در دو جمله ناقص خواسته بود كه او را در دامنه همان كوهي كه نخستين بار با لائوراي خودش شب را در آنجا گذرانده بود، به خاك سپارند و بر فراز مزارش فقط به خاطر ياد لائوراي خودش كه مسيحي بود، صليبي نصب كنند. من اين كار را كردم... ولي درباره لائورا چيزي از من نپرسيد.

همانقدر بدانيد كساني كه به دارالمجانين مي روند، بيش از همه دو ديوانه بدبخت موجبات تأثرشان را فراهم مي كند.

يكي پيرزني است كه مرتبا با چوب كبريت خط آهن مي سازد و ديگري زن زيباروي جواني كه عكس روي كبريتها را با زحمت مي كند و به ديوار مي زند و قوطي كبريت ها را بصورت دندانه هاي پيانو رديف مي چيند. به عكس هاي روي ديوار نگاه مي كند... و با انگشتان لرزان... روي قوطي كبريت ها پيانو مي نوازد.

پختگي مرد

نهايت پختگي يك مرد زماني است كه در پيري، به جديتي برسد كه در كودكي هنگام بازي داشته است.

 

نيچه

پستچي، يك بسته، يك كتاب

چند روز پيش پستچي زنگ خونه را زد و گفت يك بسته داريد. من هم كه معمولا هيچ بسته‌اي برام نمياد همونطوري كه داشتم مجله مي‌خوندم رفتم دم در. پستچي اسم من را گفت و گفت كه يك بسته دارم. راستش هيجان زده شدم.فهميدم كه اولين جيره كتاب برام اومده. دوست داشتم زود ببينم كه چي توشه. اومدم بالا و بازش كردم. بله! اولين جيره كتاب با يك كاغذ توش بود. خيلي حس جالبي بود.

 

جيره كتاب خودش را اينطوري معرفي مي‌كنه:

 

 

“در يك ماه چند بار فرصت مي‌كنيد كه به كتابفروشي برويد؟ در يكسال چطور؟ چند بار به كتابفروشي مي‌رويد و چقدر كتاب مي‌خريد؟

واقعيت اين است كه ما ايراني‌ها خيلي به كتابفروشي نمي‌رويم. بنابراين كتاب چنداني هم نمي‌خريم. به همين خاطر هم معروف شده كه مي‌گويند "جماعت كتابخواني نيستيم!" و با كتاب ميانه‌اي نداريم. اما آيا واقعا اينطور است؟

تجربه شخصي من در بسياري موارد حاكي از اين بوده كه "جماعت كتاب‌نخوان" اگر كتاب در دسترس‌شان قرار بگيرد، كتاب باب طبعشان و كتابي كه با علائق و سليقه‌شان همخواني داشته باشد، اتفاقا خيلي هم كتاب مي‌خوانند و بسيار هم از اين تجربه لذت مي‌برند.

مشكل فقط اينجاست كه اين جماعت اغلب به كتابفروشي سر نمي‌زنند، پس كتاب نمي‌خرند، پس كتابي در دسترس‌شان قرار نمي‌گيرد و ... پس كتاب نمي‌خوانند. "جيره كتاب" سعي دارد تا اين حلقه بسته را بشكند.

"جيره كتاب" چيست؟

اگر شما هم از آن دسته افرادي هستيد كه سال تا سال فرصت نمي‌كنيد سري به يك كتابفروشي بزنيد يا اصلا با "كتابفروشي رفتن" مشكل داريد و در آن محيط احساس راحتي نمي‌كنيد، شايد "جيره كتاب" بتواند مشكل‌تان را حل كند.
عضويت در "جيره كتاب" مثل آبونه شدن يك مجله است. شما با پرداخت حق عضويت اين طرح به صورت ماهيانه يك كتاب از طريق پست دريافت خواهيد كرد و به اين ترتيب امكان مي‌يابيد تا "لذت خواندن" را تجربه كنيد.

جيره هر ماه چگونه انتخاب مي‌شود؟

جيره كتاب هر ماه براساس موضوعات مورد علاقه و سليقه شما برايتان انتخاب و ارسال مي‌شود و شما تا قبل از آنكه پستچي جيره‌تان را تحويل دهد از محتواي آن اطلاعي نخواهيد داشت. براي همين است كه ما بايد تا حد امكان از ذائقه مطالعه شما اطلاعات در اختيار داشته باشيم. بخشي از فرم عضويت با اين هدف طراحي شده تا شما بتوانيد با تكميل آن بخشي از اطلاعات مورد نياز براي انتخاب جيره ماهانه‌تان را به ما اعلام كنيد.

با دريافت جيره هر ماه نيز يك فرم نظرسنجي برايتان پست مي‌شود كه شما پس از خواندن كتاب دريافتي مي‌توانيد نظر خودتان را درباره آن (و انتخابي كه در آن ماه برايتان صورت گرفته) در فرم درج و فرم را براي ما ارسال كنيد. "جيره كتاب" اميدوار است با دريافت و پردازش اين نظرات خيلي زود سليقه شما را شناخته و هر ماه كتاب مناسب‌تري برايتان ارسال نمايد.

محدوده كار كجاست؟

"جيره كتاب" با هدف فراهم كردن امكان مطالعه براي سرگرمي طراحي شده. براي همين هم محدوده كاري خود را ادبيات داستاني (اعم از رمان، داستان كوتاه و يا بلند) انتخاب كرده است. بسته به سليقه شما و كتابهاي موجود در بازار گاهي ممكن است به ادبيات نمايشي (فيلم‌نامه و نمايشنامه) هم گريزي زده شود. در موارد خاص ممكن است جيره ماهانه از ميان موضوعات ديگر نيز (باز با در نظر گرفتن مجموعه سليقه و علاقه اعلام شده از سوي شخص عضو) انتخاب شود. اما به هر حالت حيطه اصلي فعاليت "جيره كتاب" و كتابهاي ارسالي ادبيات داستاني خواهد بود. “

 

توصيه مي‌كنم شما هم مثل من عضو اين سيستم بشيد و از حس خوب گرفتن يك بسته خوب كتاب بهره‌مند بشيد.

تصنيف اي كاروان – استاد شهرام ناظري

 

تصنيف اي كاروان

شعر: سعدي

خواننده: شهرام ناظري

آلبوم: لوليان

 

اي ساربان آهسته رو كارام جانم مي رود
وان دل كه با خود داشتم با دل ستانم مي رود
من مانده ام مهجود از او بيچاره و رنجور  از او
گوئي كه نيشي دور از او در استخوانم مي رود
گفتم به نيرنگ و فسون پنهان كنم راز درون
پنهان نمي ماند كه خون بر آستانم مي رود
بگذشت يار سركشم بگذاشت عيش سرخوشم
چون مجمري پر آتشم كز سرد خانم مي رود
با آنهمه بيداد او وين عهد بي بنياد او
در سينه دارم ياد او تا بر زبانم مي رود
محمل بدار اي ساربان تندي مكن با كاروان
كز عشق آن سر روان گويي روانم مي رود
باز آي و چشمم نشين اي دل ستان نازنين
كآشوب و فرياد از زمين بر آسمانم ميرود
صبر از وصال يار من برگشتن  از دلدار من
گرچه نباشد كار من هم كار از آنم مي رود
در رفتن جان از بدن گويند هر نوعي سخن
من خود به چشم خويشتن ديدم كه جانم مي رود

هنر اريگامي

اُريگامي يا «هنر کاغذ و تا» يکي از کاردستي‌هاي محبوب ژاپني است که امروزه تو جهان طرفداراي زيادي داره. هدف اين هنر آفريدن طرح‌هاي جالب از کاغذ با کمک تاهاي هندسي است. معني  اين واژه در زبان ژاپني «تا کردن کاغذ» است و تمام مدلهاي کاغذ و تا را در بر دارد، حتي آنهايي که ژاپني نيستند. اريگامي فقط از تعداد کمي از تاهاي گوناگون استفاده مي‌کند، ولي همين تاها مي‌توانند به روش‌هاي گوناگوني ترکيب شوند تا طرحهاي متفاوتي ايجاد کنند. به طور کلي، اين طرحها با يک برگ کاغذ مربع شکل آغاز ميشه، که هر روي آن ممکن است به رنگ متفاوتي باشد و بدون بريدن کاغذ ادامه پيدا كنه.

 

من خودم تا حالا هيچ اريگامي درست نكردم اما گاهي كساني را مي بينم كه اريگامي درست مي‌كنن. خيلي بايد كار لذت بخشي باشه. به همين خاطر من هم مي‌خوام امتحان كنم. گشتي هم تو اينترنت زدم و چند تا سايت براي شروع كار پيدا كردم. اگر شما هم دوست داشتيد يه امتحاني بكنيد. ( + ، + ، + ، + ، + ، + ، + )

زنجير عشق

 

 

يكي از آهنگ‌هايي كه وقتي بهش گوش ميدم واقعا حس عجيبي بهم دست ميده، آهنگ زنجير عشق يا chain of love اثر Clay Walker هست. آهنگ را براتون ميذارم. متنش را هم همينطور. لطفا دانلودش كنيد و گوش بديد. حتما لذت مي‌بريد.

 

 

Artist: Walker Clay
Song: The Chain Of Love
Album: Live, Laugh, Love

He was driving home one evening
In his beat up Pontiac
When an old lady flagged him down
Her Mercedes had a flat
He could see that she was frightened
Standing out there in the snow
'Til he said I'm here to help you ma'am
By the way my name is Joe

 

She said I'm from St. Louis
And I'm only passing through
I must have seen a hundred cars go by
This is awful nice of you
When he changed the tire
And closed her trunk
And was about to drive away
She said how much do I owe you
Here's what he had to say

 

You don't owe me a thing, I've been there too
Someone once helped me out
Just the way I'm helping you
If you really want to pay me back
Here's what you do
Don't let the chain of love end with you

 

Well a few miles down the road
The lady saw a small cafe
She went in to grab a bite to eat
And then be on her way
But she couldn't help but notice
How the waitress smiled so sweet
And how she must've been eight months along
And dead on her feet

 

And though she didn't know her story
And she probably never will
When the waitress went to get her change
From a hundred dollar bill
The lady slipped right out the door
And on a napkin left a note
There were tears in the waitress's eyes
When she read what she wrote

 

You don't owe me a thing
I've been there too
Someone once helped me out
Just the way I'm helping you
If you really want to pay me back
Here's what you do
Don't let the chain of love end with you

 

That night when she got home from work
The waitress climbed into bed
She was thinkin' about the money
And what the lady's note had said
As her husband lay there sleeping
She whispered soft and low
Everything's gonna be alright, I love you, Joe

کنارم بخواب با صدای دکتر شاهکار بینش پژوه

کنارم بخواب و
به دورم بتاب و
از این لب بنوش
چو تشنه که آب وگل آتشی تو
حرارت منم من
که دیوانه ی بی قرارت منم من

 

خدا دوست دارد لبی که ببوسد
نه آن لب که از ترس دوزخ بپوسد
خدا دوست دارد من و تو بخندیم
نه در جاهلیت بپوسیم بگندیم

 

بخواب آرام پیش من
لبت را بر لبم بگذار
مرا لمسم و کن و دل را
به این عاشق ترین بسپار بخواب آرام پیش من
منی که بی تو میمیرم
لبت را بر لبم بگذار
که جان تازه میگیرم

 

علي حقيقتي بر گونه اساتير

علی رب النوع انواع گوناگون عظمت ها قداست ها زیبایی ها و احساس های مطلق است از آن گونه مطلقه ایی که بشر همواره دغدغه ی دیدن و پرستیدنش را داشته ، و هرگز نبوده، و معتقد شده بود که ممکن نیست در کالبد یک انسان تحقق پیدا کند ، و ناچار ، می ساخته است.

علی ، در همان حد مطلقی که پرومته در اساطیر، روح تشنه و محتاج انسان را از فداکاری اشباع می کرده ،و دموستنس از قدرت و صداقت و لطف سخن ، و هرکول از قدرت ، و نیرومندی جسم ، و خدایان دیگر از نهایت رقت و محبت و لطافت روح ، همه را در یک رب النوع جمع می کند . علی نیازهایی را که در طول تاریخ ، انسان ها را به خلق نمونه های خیالی ، و به ساختن الهه ها و رب النوع های فرضی می کشانده ، در تاریخ امروز اشباع می کند.

و از همه شگفت تر همه ی فضایل مطلقی را که ما ناچار در اسطوره ها و رب النوع های مختلف می بینیم ، چرا که تصور می کردیم، این احساس های مطلق در یک رب النوع ، حتی فرضی قابل جمع نیست فقط در یک اندام عینی جمع کرده است . ...

 

دکتر علی شریعتی

دانلود كتاب علي حقيقتي بر گونه اساتير

فصل چهارم از كتاب 4 قدرت بزرگ

فصل چهارم از كتاب 4 قدرت بزرگ را آماده كردم. اميدوارم دوستاني كه گوش كردند از داستان لذت برده باشند. يواش يواش داستان داره هيجاني‌تر ميشه. در ضمن بقيه لينك‌ها را هم اصلاح كردم.

مشخصات كتاب

حجم: 0.11 مگابايت

فصل اول

حجم: 3.47 مگابايت

فصل دوم

حجم: 2.28 مگابايت

فصل سوم

حجم: 10.17 مگابايت

فصل چهارم

حجم: 3.13 مگابايت

شب قدر دكتر شريعتي

 

تاريخ قبرستاني است طولاني و تاريك، ساكت و غمناك، قرن‌ها از پس قرن‌ها هم تهي و هم سرد، مرگبار و سياه و نسل‌ها در پي نسل‌ها، همه تكراري و همه تقليدي، و زندگي‌ها، انديشه‌ها و آرمان‌ها همه سنتي و موروثي، فرهنگ و تمدن و هنر و ايمان همه مرده ريگ!

ناگاه در ظلمت افسرده و راكد شبي از اين شب‌هاي پيوسته، آشوبي، لرزه‌اي، تكان و تپشي كه همه چيز را بر مي‌شود و همه خواب‌ها را برمي‌آشوبد و نيمه سقف‌ها را فرو مي‌ريزد. انقلابي در عمق جان‌ها و جوششي در قلب وجدان‌هاي رام و آرام، درد و رنج و حيات و حركت و وحشت و تلاش و درگيري و جهد و عشق و عصيان و ويرانگري و آرمان و تعهد، ايمان و ايثار!

نشانه‌هايي از يك «توليد بزرگ»، شبي آبستن يك مسيح، اسارتي زاينده يك نجات!

همه جا ناگهان، «حيات و حركت»، آغاز يك زندگي ديگر، پيداست كه فرشتگان خدا همراه آن «روح» در اين شب به زمين، به سرزمين، به اين قبرستان تيره و تباه كه در آن انسان‌ها، همه اسكلت شده‌اند، فرود آمده‌اند.

اين شب قدر است.

شب سرنوشت، شب ارزش، شب تقدير بر يك انسان نو، آغاز فردايي كه تاريخي نور را بنياد مي‌كند.

اين شب از هزار ماه برتر است، شب مشعري است كه صبح عيد قرباني را در پي دارد و سنگباران پرشكوه آن سه پايگاه ابليسي را!

شب سياهي كه در كنار دروازه مني است، سرزمين عشق و ايثار و قرباني و پيروزي!

و تاريخ همه اين ماه‌هاي مكرر است، ماه‌هايي همه مكرر يكديگر، سال‌هايي تهي و عقيم، قرن‌هايي كه هيچ چيز نمي‌آ‏فرينند، هيچ پيامي بر لب ندارند، تنها مي گذرند و پير مي‌كنند و همين و در اين صف طولاني و خاموش، هر از چنديشبي پديدار مي‌گردد كه تاريخ مي‌سازد، كه انسان نو مي‌آفريند و شبي كه باران فرشتگان خدايي باريدن مي‌گيرد، شبي كه آن روح در كالبد زمان مي‌دمد، شب قدر!

شبي كه ازهزار ماه برتر است، آنچنانكه بيست و چند سال بعثت محمد، از بيست و چند قرن تاريخ ما برتر بود.

سال‌هايي كه آن «روح» برملتي و نسلي فرود مي‌آيد از هزار سال تاريخ وي برتر است. و اكنون، براندام اين اسلام اسلكت شده، برگور اين نسل مدفون و برقبرستان خاموش ما، نه آن روح فرود آمده است، سياهي و ظلمت و وحشتشب هست، اما شب قدر؟

شبي كه باران فرو مي‌بارد، هر قطره‌اش فرشته‌اي است كه بر اين كوير خشك و تافته، در كام دانه اي، بوته خشكي و درخت سوخته‌اي و جان عطشناك مزرعه‌اي فرو مي‌افتد و رويش و خرمي و باغ و گل سرخ را نويد مي‌دهد.

چه جهل زشتي است در اين شب قدر بودن و در زير اين باران ماندن و قطره‌اي از آن برپوست تن و پيشاني و لب وچشم خويش حس نكردن، خشك و غبار آلود زيستن و مردن!

هركسي يك تاريخ است. عمر، تاريخ هر انساني است و در اين تاريخ كوتاه فردي، كه ماه‌ها همه تكراري و سردوبي معني مي گذرد، گاه شب قدري هست و درآن از همه افق‌هاي وجودي آدمي فرشته مي‌بارد و آن روح، روح القدس، جبرئيل پيام‌آور خدايي برتو نازل مي‌شود و آنگاه بعثتي، رسالتي، و براي ابلاغ، از انزواي زندگي و اعتكاف تفكر و عبادت وخلوت فراغت و بلندي كوه فرديت خويش به سراغ خلق فرود‌آمدني و آنگاه، در گيري و پيكار و رنج و تلاش و هجرت و جهاد و ايثار خويش به پيام!

كه پس از خاتميت، پيامبري نيست، اما هر آگاهي وارث پيامبران است!

آن «روح» اكنون فرود آمده است، در شب قدر بسر مي‌بريم. سال‌ها، سال‌هاي شب قدر است، در اين شبي كه جهان ما را در كام خود فرو برده است و آسمان ما را سياه كرده است، باران غيبي باريدن گرفته است، گوش بدهيد، زمزمه نرم و خوش آهنگ آن را مي‌شنويد، حتي صداي روييدن گياهان را درشب اين كوير مي‌توان شنيد.

سلام بر اين شب، شب قدر شبي كه از هزار ماه، از هزار سال و هزار قرن برتر است، سلام، سلام،سلام،... تا آن لحظه كه خورشيد قلب اين سنگستان را بناگاه بشكافد، گل سرخ فلق برلب‌هاي فسرده اين افق بشكفد و نهر آفتاب بر زمين تيره ما ... و بر ضمير تباه ما نيز جاري گردد. تا صبح بر اينشب سلام !

 

م. آثار دكتر شريعتي -  خودسازي انقلابي

نفس بكش - پينك فلويد

پینک فلوید نام یکی از مشهورترین و خلاق‌ترین گروه‌های موسیقی راک بریتانیا است، که از سال ۱۹۶۵ به رهبری سید برِت، نوازنده گیتار، شروع به کار کرد و در دهه ۷۰ میلادی به اوج شهرت رسید. دیگر اعضای گروه راجر واترز (گیتار بیس)، ریک رایت (کیبورد) و نیک میسن (درام) بودند.یکی از ویژگی‌های سبک پینک فلوید استفاده از صداهای الکترونیکی و جلوه‌های ویژه در آهنگ‌هایشان بود، و دیگری شعرهای ساده و کودکانه اما نافذ.سید برت در سال ۱۹۶۸ به دلیل عوارض ناشی از سوءمصرف مواد مخدر توهم‌زا و ناتوانی در حضور مؤثر در اجراهای زنده (و حتی در استودیو) عملاً از گروه کنار گذاشته‌شد و دیوید گیلمور که گیتاریست توانمندی بود جایش را گرفت. در سال ۱۹۷۳ بود که توانستند با آلبوم نیمهٔ تاریک ماه، در آمریکا خود را به فوق‌ستاره‌های موسیقی تبدیل کنند. در سال ۱۹۸۶ راجر واتِرز که پس از سید برت نقش اصلی در آهنگسازی و نوشتن شعرهای پینک فلوید را بر عهده داشت به دلیل اختلاف با گروه از آنها جدا شد.

اعضا

سید برت: آواز، گیتار آکوستیک و الکتریک (۱۹۶۵ - ۱۹۶۸)

راجر واترز: آواز، گیتار بیس (۱۹۶۵ - ۱۹۸۵)

• ریچارد رایت: ‍پیانو، ارگ، آواز (۱۹۶۵ - ۱۹۸۱، ۱۹۸۸ - تا کنون)

• نیک میسن: درام (۱۹۶۵ - تا کنون)

دیوید گیلمور: آواز، گیتار لید (۱۹۶۸ - تا کنون)

• باب کلوز: گیتار لید (۱۹۶۵)

آلبوم ها

1. The Piper at the Gates of Dawn

2. A Saucer full of Secrets

3. More

4. Ummagumma

5. Atom Heart Mother

6. Meddle

7. Obscured by Clouds

8. The Dark Side of the Moon

9. Wish You Were Here

10. Animals

11. The Wall

12. The Final Cut

13. The Momentary Lapse of Reason

14. The Division Bell

يكي از آهنگهايي كه من خيلي دوست دارم آهنگ breathe هست كه براتون ميذارمش.

Pink Floyd (Dark Side of The Moon) - Breathe
download: 1.3mg

Lyrics

Breathe, breathe in the air
Don't be afraid to care
Leave but don't leave me
Look around and choose your own ground

Long you live and high you fly
And smiles you'll give and tears you'll cry
And all you touch and all you see
Is all your life will ever be

Run, rabbit run
Dig that hole, forget the sun
And when at last the work is done
Don't sit down it's time to dig another one

For long you live and high you fly
But only if you ride the tide
And balanced on the biggest wave
You race towards an early grave

بدون شرح

المپيك ما و المپيك بعضي‌ها

يه المپيك ديگه شروع شده و طبق معمول نتايج ضعيف ما هم همينطور. اصلا نمي‌خوام راجع به نتايج ورزشكارامون بنويسم، كه خوب صد البته مشخصه و ديگه چيزي گفتن نمي‌خواد. يه ورزشهايي مثل بسكتبال و قايقراني و تيراندازي كه خوب زحمتشون را كشيدند. به خصوص بسكتبال كه هرچند باختن، اما خوب بازي مي‌كنند و نوع بازيشون آدم را ناراحت نمي‌كنه و سرافكنده نميشيم. چي ميگن اسمش را اين مديراي عزيزمون! مي‌گن. آهان! سرافرازانه باختيم!!! و داريم تجربه كسب مي‌كنيم. انصافا دست بسكتباليست‌هامون، تيراندازامون و اونايي كه واقع براي اولين بار رفتن درد نكنه. اما….

اما بقيه چي؟ بقيه اونهايي كه ماه‌هاست تو انواع و اقسام اردوهاي داخل و خارج كشور شركت كردند چي؟ ديگه همه قبول دارن كه كشتي مال ماست و بقيه توش از ما عقبن هستند (البته اين هم از خود بزرگ بزرگ بيني ماست نه چيز ديگه…) ديگه چي؟ واقعا چي ميشه كه كشتي‌گير ما كه به قول خودمون نابغه كشتي فرنگي حساب ميشه مياد و با دو تا برد معمولي و دو تا باخت حذف ميشه؟ چي ميشه كه كشتي‌گير ايتاليايي كه سال پيش تو مسابقات جهاني 44 جهان شده مياد و امسال تو المپيك كه از جهاني هم مهمتره اول ميشه؟؟؟!!! اتفاقيه؟ اتفاقيه كه مايكل فلپس، شناگر اعجوبه آمريكايي مياد و تا الان تو 7 فينالي كه اين دوره شركت كرده 7 تا طلا ميگيره؟ اتفاقيه كه مدال‌هاي طلاي فلپس به تنهايي از كل مدال‌هايي كه ما تو دوره‌هايي كه در المپيك شركت كرديم بيشتره؟ اتفاقيه كه توگو، اتيوپي، ويتنام و كشورهاي ديگه‌اي كه به قول مديران ورزشيمون، از ما خيلي عقبترن(البته اين عقب و جلو بايد يكي بياد بگه كه چي هست. شايد ما توهم جلو بودن داريم!) مدال ميگيرن اما كاروان ورزشي ما حتي يك مدال برنز هم نمياره.

البته باز هم ميدونيم كه چه اتفاقي خواهد افتاد. باز كشتي چند تا مدال ميگيره( البته احتمالا) اونهايي كه باختند شرايط آب و هوا و دريا و زمين و داوري و مصدوميت و تغذيه و چه و چه را ميكشن وسط و به هزار و يك چيز ديگه چنگ ميزنن تا توجيه كنند باخت‌هاشون را. هرچند كه مربيان كشتي فرنگي گفتند كه در هيچ برنامه تلويزيوني شركت نخواهند كرد و توضيحي براي باختها نميدند! جالبه نه؟! اون يكي مفسر! ميگه دليل بخت سوريان اينه كهن رضازاده شركت نكرده!!!!!! و تمام فشار گرفتن مدال افتده رو دوش حكيد سوريان و اون نتونسته اين فشار را تحمل كنه. به اين ميگن دليل محكم و قاطع براي باخت(شايدم عذر بدتر از گناه)

دلايل شكست تيم جودو هم جالبه! نداشتن اردوهاي خارجي و برگزاري مسابقات و اضافه وزن! الان وقت گفتن اين دلايله؟ قبل المپيك چي كار مي‌كردن؟ اصلا ما چرا هميشه مشكل اضافه وزن داريم تو ورزشهايي مثل كشتي و جودو و….؟ پهلوانان! قهرمان ما نمي‌تونند جلوي خوردنشون را قبل از مسابقات بگيرن؟ واقعا مديران و مربيان ما نمي‌تونند برنامه غذايي وي‍ژه‌اي براي براي ورزشكاراشون تنظيم كنند؟ اكر نمي‌تونند پس چرا ميرن؟ چرا هزينه مي‌كنند؟ واقعا اين دلايل قبال قبوله؟

ديروز مرتضي سپهوند بوكسورمون كه بازي را برده تو جواب سئوال خبرنگار تلويزيون كه ازش مي‌پرسه چقدر راجع به حريف اطلاعات داشتي ميگه: “ من اون را مي‌شناختم، اما اون منو بهتر مي‌شناخت”. جالبه! ما تو يه همچين مسابقاتي بدون اطلاعاتياز حريفامون ميريم وسط. خوب معلومه چي ميشه ديگه! صد البته اتفاقي نمي‌افته. باز ميايم ميگيم براي آمادگي المپيك 2012 رفتيم و انشالله اونجا تو فلان رشته و فلان رشته مدال مياريم. و برنامه‌ريزي مي‌كنيم و از اين چيزا.

چيز ديگه‌اي كه مطرحه نگاه ما به قهرمانانمون هست! ما خيلي زود با يك قهرماني اونها را تا اوج افتخار بالا مي‌بريم و از اونها اسطوره و پهلوان و از اين جور چيزا مي‌سازيم. زود يه خيابون يا يه جايي را به نامشون مي‌كنيم و همه عالم و آدم را بهشون بدهكار مي‌كنيم. اون قهرمان هم با يك يا دو قهرماني زود جو زده ميشه و به قول معروف اشباع. همين باعث ميشه ديگه تلاش نكنه و به قول مديران و مربيان اضافه وزن (از نرز من، هم اضافه وزن روحي و هم اضافه وزن جسمي داريم) پيدا كنه و …. بقيه ماجرا هم معلومه.

فكر كنم بهتره بشينيم به موفقيت بقيه كشورها نگاه كنيم و از ديدم مسابقات اونها لذت ببريم.

پي نوشت:

احسان حدادي! قهرمان جهان! كسي كه بار يك طلاي ديگه را به دوش ميكشيد! هم از دور مسابقات حذف شد!

بخشي از دلايل:

حدادي با چشمان گريان آشيانه پرنده را ترك كرد. قهرمان پرتاب ديسك آسيا: مصدوميتم مهمترين مشكل من بود هيچكس اندازه من تمرين نكرده بود

كاروان ورزشي ايران تنها يك ماساژور دارد

تنها پرتابگر وزنه ايران از دور رقابت ها كنار رفت. نيك فر: سرگردان بودم؛روزم نبود

رودكي: به پارگي عضله پايم باختم

ساعي: قول كسب مدال نمي‌دهم!

گرم و تنها

غم انگيزترين تابستان

اينجاست!

درنگاه من.

در حرفهاي ناگفته،

در حرفهای تلنبار شده،

در همهمه سنگين روز،

در میان کریه ترین خنده های مصنوعی،

در امتداد سخت ترين قدم ها

و در خرد شدن غرور برگي زير پا

در سرخي رخسار و ابهام نقش بسته در چشمانم

حسرت!

گرمترین فصل زندگیم

سکوت و تنهایی رقم زد

4 قدرت بزرگ - بخش 3

بخش سوم از کتاب 4 قدرت بزرگ را هم آماده کردم. البته مي بخشيد خيلي سر حال نبودم و نميدونم چرا حجمش اينقدر زياد شد. به بزرگي خودتون ببخشيد. اميدوارم گوش کنيد و لذت ببريد

 

لينک دانلود بخش سوم

تکه هاي جديدم

چشمهايم را گشودم. سردم است. خداي من چه اتفاقي افتاده! چرا من اين چنين تکه تکه ام؟ تکه هاي وجودم پراکنده اند. مي گردم و در ميان تکه هاي ديگر پيدايشان مي کنم. تلاش مي کنم هر تکه را در کنار تکه هاي ديگر بگذارم. نه! نه!!!! اين من نبودم! من اين چنين نبودم! خدايا من چه بودم! خدايا من چگونه بودم! يادم نمي آيد! يادم نمي آيد! اين تکه هاي من است؟ پس چرا در کنار هم مرا تشکيل نمي دهند؟ نه! نه! من اين چنين نبودم! خدايا! يادم نمي آيد! شايد بايد بي دريغ باشم. همچون خورشيد….اين تکه ام کجاست؟ رايگان ببخشم همچون خورشيد… اين تکه ام کجاست؟ رايگان ببخشم سايه هام را به زمين… اين تکه ام کو؟ و بي توقع باشم. نيست؟ به خدا اين من نبودم؟ من اين نبودم! من اين نبودم!!!!

 

پي نوشت:

سال 1359 تو ماه مرداد، درست روزي که تقويم عدد 5 را براش نشون مي داد به دنيا اومدم. درست روزي مثل امروز. فقط امروز خوشحال نيستم. خيلی وقته که خوشحال نيستم. خوشحال نيستم و تنها…

ای ساربان، اي کاروان ليلاي من کجا مي بري؟

 

اي ساربان، اي کاروان
ليلاي من کجا مي بري
با بردن ليلاي من
جان و دل مرا مي بري
اي ساربان کجا مي روي
ليلاي من چرا مي بري
در بستنِ پيمان ما
تنها گواه ما شد خدا
تا اين جهان، بر پا بود
اين عشق ما بماند بجا
اي ساربان کجا مي روي
ليلاي من چرا مي بري
تمامي دينم، به دنياي فاني
شراره عشقي، که شد زندگاني
به ياد ياري، خوشا قطره اشکي
به سوز عشقي، خوشا زندگاني
هميشه خدايا، محبت دلها
به دلها بماند، بسان دل ما
که ليلي و مجنون فسانه شود
حکايت ما جاودانه شود
تو اکنون زعشقم گريزاني
غمم را ز چشمم نمي خواني
ازاين غم چو حالم نمي داني
پس از تو نمونم براي خدا
تو مرگ دلم را ببين و برو
چو طوفان سختي ز شاخه غم
گل هستي ام را بچين و برو
که هستم من آن تک درختي
که در پاي طوفان نشسته
همه شاخه هاي وجودش
زخشم طبيعت شکسته
اي ساربان، اي کاروان
ليلاي من کجا مي بري
با بردن ليلاي من
جان و دل مرا مي بري
اي ساربان کجا مي روي
ليلاي من چرا مي بري

 

خواننده: محسن نامجو

زهر حسرت

دانلود فايل صوتي

 

نيمه شب آواره و بي حس و حال
در سرم سوداي جامي بي زوال

پرسه اي آغاز كرديم در خيال
دل به ياد آورد ايام وصال

از جدايي يک دو سالي مي گذشت
مدتي از عمر رفت و بر نگشت

دل به ياد آورد اول بار را
خاطرات اولين ديدار را

آن نظر بازي آن اسرار را
آن دو چشم مست آهو وار را

هم چو رازي مبهم و سر بسته بود
چون من از تكرار، او هم خسته بود

آمد و هم آشيان شد با من او
هم نشين و هم زبان شد با من او

خسته جان بودم كه جان شد با من او
ناتوان بود و توان شد با من او

دامنش شد خوابگاه خستگي
اين چنين آغاز شد دلبستگي

واي از آن شب زنده داري تا سحر
واي از آن عمري كه با او شد بسر

مست او بودم ز دنيا بي خبر
دم به دم اين عشق ميشد بيشتر

آمد و در خلوتم دمساز شد
گفتگوها بين ما آغاز شد

گفتمش:در عشق پا بر جاست دل
گر گشايي چشم دل زيباست دل

گر تو زورقبان شوي درياست دل
بي تو شام بي فرداست دل

دل ز عشق روي تو حيران شده
در پي عشق تو سرگردان شده

گفت:در عشقت وفادارم بدان
من تو را بس دوست مي دارم بدان

شوق وصلت را به سر دارم بدان
چون تويي مخمور خمارم بدان

با تو شادي مي شود غمهاي من
با تو زيبا مي شود فرداي من

گفتمش:عشقت به دل افزون شده
دل ز جادوي رخت افسون شده

جز تو هر يادي به دل مدفون شده
عالم از زيبائيت مجنون شده

بر لبم بگذاشت لب يعني خموش
طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش

در سرم جز عشق او سودا نبود
بهر كس جز او در اين دل جا نبود

ديده جز بر روي او بينا نبود
همچو عشق من هيچ گل زيبا نبود

خوبي او شهره ي آفاق بود
در نجابت در نكويي طاق بود

روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختي ما را نداشت

پيش پاي عشق ما سنگي گذاشت
بي گمان از مرگ ما پروا نداشت

آخر اين قصه هجران بود و بس
حسرت و رنج فراوان بود و بس

يار ما را از جدايي غم نبود
در غمش مجنون و عاشق كم نبود

بر سر پيمان خود محكم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود

با من ديوانه پيمان ساده بست
ساده هم آن عهد و پيمان را شكست

بي خبر پيمان ياري را گسست
اين خبر ناگاه پُشتم را شكست

آن كبوتر عاقبت از بند رست
رفت و با دلدار ديگر عهد بست

با كه گويم او كه هم خون من است
خصم جان و تشنه ي خون من است

بخت بدبين وصل او قسمت نشد
اين گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به اين قيمت نشد

عاشقان را خوشدلي تقدير نيست
با چنين تقدير بد تدبير نيست

از غمش با دود و دم همدم شدم
باده نوش غصه ي او من شدم

مست و مخمور و خراب از غم شدم
ذره ذره آب گشتم كم شدم

آخر آتش زد دل ديوانه را
سوخت بي پروا پر پروانه را

عشق من از من گذشتي خوش گذر
بعد از اين حتي تو اسمم را نبر

خاطراتم را تو بيرون كن ز سر
ديشب از كف رفت فردا را نگر

آخر اين يك بار از من بشنو پند
بر من و بر روزگارم دل مبند

عاشقي را دير فهميدي چه سود
عشق ديرين گسسته تار و پود

گرچه آب رفته باز آيد به رود
ماهي بيچاره اما مُرده بود

بعد از اين هم آشيانت هر كس است
باش با او... ياد تو ما را بس است

حميد هامون، آروم گرفتي بالاخره؟




سلام
حال همه ما خوب است
ملالي نيست
جز گم شدن گاه به گاه خيالي دور
که مردم به آن شادماني بي سبب مي گويند
با اين همه عمري اگر باقي بود
طوري از کنار زندگي مي گذرم
که نه زانوي آهوي بي جفت بلرزد و
نه اين دل ناماندگار بي درمان
تا يادم نرفته است بنويسم
حوالي خوابهاي ما سال پر باراني بود
مي دانم هميشه حيات آنجا پر از هواي تازه باز نيامدن است
سهراب سپهري

اگه من اوني باشم كه تو از من مي خواي كه باشم اون وقت ديگه من‚من نيستم يعني من‚ ديگه خودم نيستم

از ديالوگهاي حميد هامون در فيلم هامون به كارگرداني داريوش مهرجويي

خسروي دوست داشتني، خالق هامون آشفته
اکنون ما آويخته ها به کجاي اين شب تيره بياويزيم قباي ژنده و کبک زده خودمان را؟
روحت شاد و يادت گرامي

زندگي یعني...

زندگي یعنی اميدوار بودن محبوب من!

زندگي

مشغله اي جدي است

درست مثل دوست داشتن تو...

 

ناظم حکمت

4 قدرت بزرگ – بخش 2

بخش دوم کتاب 4 قدرت بزرگ اثر آگاتاکرِيستي را آماده کردم. این دفعه فکر میکنم کيفيتش بهتر شده باشه و همینطور حجمش کمتر. اميدوارم دوست داشته باشيد.

 

لينک دانلود بخش دوم – مردي از آسايشگاه رواني ( حجم 2.28 mb)

 

ادامه دارد…

کتاب صوتي – 4 قدرت بزرگ، بخش 1

چند وقتي به خاطر امتحانات پايان ترم و عدم دسترسي به اينترنت نتونستم بنويسم. از اين بابت که اگر به اينجا سر زديد و بروز نبود عذر ميخوام.

چند وقتي( شايد بيش از يک سال) ميشه که با پادکست و متعاقب اون با کتاب صوتي آشنا شدم. روشي سريع براي آگاهی از متون در زمانهايي که نميشه کتاب دست گرفت و مطالعه کرد. خوب من خودم خيلي از اين کتابهاي صوتي استفاده کردم و خيلي دوستشون داشتم. مدتها بود که مي خواستم خودم هم به جمع توليد کننده هاي اين مدل کتابها اضافه بشم و من هم سهمي داشته باشم. اما یا تنبلي و يا موضوعات ديگه اجازه نميداد که اين کار را انجام برم. اما امروز اولی فصل از کتاب 4 قدرت بزرگ نوشته آگاتاکریستي را براتون خوندم.

اين کتاب از سري کتابهاي آگاتاکريستي هست که کارآگاه اون هرکول پوآرو و دستيارش هستينگز است، که در سال 1927 برای اولين بار توسط انتشارات ويليام کالينز منتشر شد. نسخه اي که من از روي اون براتون ميخونم مربوط ميشه به سال 1372. البته من تا حالا نسخه تجديد چاپ شده اي از اون را نديدم.

به هر حال اميدوارم شما هم مثل من از اين داستان لذت ببريد و کم و کاستيهای کار من ر اهم ببخشيد. به هر حال این اولین کار منه و من تجربه زيادی ندارم.


لينک دانلود فصل اول - ميهمان ناخوانده (فرمت mp3 حجم: 3.73 mb) بيت ريت 32

دلايل مهاجرت يك خانواده ايراني به كانادا - كانال CBC

The Windmills of Your Mind

سال پيش يكي از دوستان يه آهنگي را به اسم the windmills of your mind را روزي از روزهاي خدا به من تقديم كرد. اون موقع مي‌گفت هروقت اين آهنگ را مي‌شنوه ياد من ميافته و …. خود من هم اون آهنگ را خيلي دوست داشتم و دارم. ريتم آهنگ خيلي دوست داشتني و لطيف بود. بد نديدم كمي راجع به اون آهنگ بنويسم.

Noel Harrison

آهنگ the windmills of your mind توسط Alan Bergman, Marilyn Bergman, Michel Legrand براي فيلم The Thomas Crown Affair در سال 1968 ساخته شده و Noel Harrison هم اون را اجرا كرده. اين آهنگ برنده جايزه اسكار بهترين موسيقي متن تو همون سال شد.

از اين آهنگ نسخه‌هاي مختلفي وجود داره كه ميشه به نسخه‌هايي كه Dusty Springfield، Alison Moyet Swing Out Sister, Sting خوندن اشاره كرد. نسخه‌اي كه Sting اجرا كرده در سال 1999 در بازسازي فيلم استفاده شده و نسخه‌اي كه Dusty Springfield اجرا كرده در سال 2005 در فيلم Breakfast on Pluto استفاده شده. آهنگ به وضعيت روحي فردي اشاره مي‌كنه كه در يك حالت رمانتيك و شكست خورده از عشق قرار گرفته و خاطراتش را مانند دايره‌هايي بيان ميكنه كه ضربات سختي را به سر خودش وارد مي‌كنه.

در آخر نسخه‌هاي مختلفي را از اجراهاي مختلف اين آهنگ براتون مي‌ذارم.اميدوارم لذت ببريد.

نسخه Noel Harrison-original sound track of the movie

نسخه Dusty Springfield

نسخه Fausto Papetti (اجرا شده با ساكسيفون)

نسخه Petula Clark

نسخه Sting

نادال ويرانگر


دقايقي پيش بازي فينال بين رافائل نادال اسپانيايي و راجر فدرر سوييسي تموم شد. نادال 3 بر صفر فدرر را نابود کرد. این بدترين باخت فدرر در 187 بازي گرند اسلمي بود که تا حالا بازي کرده بود و اين فينال هم کوتاه ترين بازي فينال از سال 1977 تا به حال بود!!!

نادال دومين فردي هست که در تاريخ مسابقه ها برای 4 بار قهرماني را مال خودش مي کنه. از سال 1978 تا 81 اين Bjorn Borg بوده که اين عنوان را از آن خودش کرده. نادال 28 بازی در تاريخ اين مسابقات با پيروزی پشته سر گذاشته و هيچ باختی نداشته و از 91 ست ممکنه 84 تا را با پيروزي پشت سرگذاشته. نادال بعد از سال 1980 که بورگ بدون حتي يک ست باخته مسابقه ها را پشت سر گذاشته بود، اولين کسي هست که این کار را بار ديگه تکرار ميکنه. جالبه که بورگ در استاديوم حاضر بود و بازي را ميدید.

اين پنجمين باري بود که این دو تنيسور در فينال يک گرند اسلم با هم بازي ميکردن که هر 5 بار را نادال پيروز شده. فدرر باز هم نتونست قهرماني اين مسابقه ها را از آن خودش بکنه، کاری را که خيلی از قهرمانهای ديگه اي مثل Pete Sampras, John McEnroe, Jimmy Connors, Boris Becker , Stefan Edberg هم نتونسته بودن این کار را انجام بدن.

مسابقات گرند اسلم تنيس و آنا ايوانويچ

همونطور كه ديروز قول داده بودم امروز كمي راجع به تنيس مي‌خوام بنويسم.

4 مسابقه تنيس از لحاظ اهميت و درجه اعتبار به grand slam شهرت پيدا كرده‌اند. اين مسابقه ها به ترتيب در استراليا، فرانسه، انگليس و آمريكا برگزار ميشن. امروز روز نهايي دومين گرند اسلم سال 2008 كه french open يا Roland Garros معروف هست برگزار ميشه.

مسابقات رولند گرروس از اواخر ماه May تا اوايل ماه June طي 2 هفته برگزار ميشه. نوع زمين مسابقه‌ها خاك رس هستش كه تنها گرند اسلم برگزاري روي اين نوع زمين به حساب مياد. گرند اسلمهاي استراليا و آمريكا روي زمين hard court و ويمبلدون روي چمن برگزار ميشه.

در 3 دوره گذشته رقابتهاي مردان گرند اسلم رافائل نادال اسپانيايي 3 دوره پياپي قهرمان مسابقه‌ها شده كه در نوع خودش ركورد حساب ميشه و امروز هم دوباره به فينال راه پيدا كرده. از طرفي هم 3 دوره گذشته زنان را جاستين هنين – Justine Henin – بلژيكي برنده شده بود كه ديروز اين قهرماني به آنا ايوانويچ صرب رسيد كه اولين باري بود كه اين رقابتها را مي برد.

آنا ايوانويچ (Ana Ivanovic) از پدر و مادري صربستاني متولد شده است. مادر او Dragana كه وكيل دادگستري هست تو تمام مسابقاتي كه آنا شركت مي‌كنه حضور پيدا مي‌كنه و پدرش Miroslav با توجه به شغلي كه داره سعي ميكنه در اغلب مسابقه‌ها دخترش را همراهي كنه. آنا يه برادر جوانتر داره به اسم Milos كه علاقه داره با خواهرش بسكتبال بازي كنه. از علاقه‌منديهاي آنا ميشه به خريد كردن، تماشاي فيلم و بازي سودوكو اشاره كرد. يكي از عموهاي آنا هم در گذشته بازيكن فوتبال بوده. آنا علاوه بر بازي تنيس، در دانشگاه بلگراد رشته اقتصاد را مي‌خونه. در سال 2007 از طرف يونيسف به عنوان سفير حسن نيت در صربستان انتخاب شد. حوزه فعاليتش در بخش كودكان و آموزش هست.

آنا در سال 2007 هم به فينال مسابقات رولند گرروس راه پيدا كرده بود اما به Justine Henin بازي را باخته بود و امسال هم فينال گرند اسلم استراليا را 2 به صفر به ماريا شاراپووا واگذار كرده بود. آنا كلا 7 بار به عنوان نفر اول مسابقات انتخاب شده كه 5 بار روي زمين سخت و 2 بار بر روي خاك رس بوده. از لحاظ جايزه‌هاي مالي در رتبه سوم قرار داره و تا حالا 4182247 دلار برنده شده.

مسابقات تنيس رولند گرووس - اوپن فرانسه

امروز فينال مسابقات تيیس آزاد فرانسه موسوم به رولند گرووس در قسمت زنان با قهرماني آنا ايوانوويچ نفر دوم جهان و شانس دوم قهرماني در اين مسابقات تموم شد. رقيب اين تنيسور صرب نفر سيزدهم در رده بندی جهانی، دينارا سافينا بود.

آنا ایوانویچ، متولد 6 نوامبر 1987 در شهر بلگراد کشور صربستان هست که در حال حاضر در شهر بازل سوییس زندگی می کنه. 186 سانتی متر قد و 69 کیلو وزن داره. این گرند اسلم اولش هست که می بره و میتونه خودش را تا نفر اول رده بندی تنیسورهای جهان بالا بکشه. چیزی که تو مسابقات این دوره از اون میشه یاد کرد ضربه های خیلی حرفه ای اون به گوشه ها و ضربات over lap در نزدیکی تور بود. البته از ضربه های فورهند مرگ باری هم که گاهی استفاده می کرد نمیشه بی تفاوت گذشت. در واقع غلاوه بر قدرتی که داره در زدن ضربه ها، از تکنیک خوبی هم بهره می گیره.

فردا فینال مسابقات مردان بین راجر فدرر و رافائل نادال هست. سعی می کنم بعد از اون بازی ویژه نامه ای برای مسابقات تنیس امسال و کلا گرند اسلمها تهیه کنم.

جرج برنارد شاو

مراقب باشید چیزهایی را که دوست دارید بدست‌آورید وگرنه ناچار خواهید بود چیزهایی را که بدست آورده‌اید دوست داشته‌باشید.

 

جرج برنارد شاو

بوي خوش يك زن

هميشه از ديدن فيلم بوي خوش يك زن فيلم لذت بردم و امروز كه براي شايد بيش از دهمين بار بود كه فيلم را مي‌ديدم، احساس تازه بودن فيلم را باز هم احساس مي‌كردم.اين فيلم  صحنه‌هاي احساسي و تاثير گذار زيادي داره. به خصوص صحنه دفاع آل پاچينو از چارلي. يكي از صحنه‌هاي خيلي احساسي و دوست داشتني اين فيلم، صحنه رقص تانگو آل پاچينوست.

 

لينك صحنه رقص در youtube

آل پاچينو در ويكيپديا فارسي

چيزي ندارم

تو مرا به نام مي خواني، نام ات را نمي دانم.

توبه من اشاره كردي، اشارت نمي توانم.

من،

براي آن كه چيزي از خود به تو بفهمانم،

جز چشم هايم چيزي ندارم.

بهار دلكش

بــــــهار دلـــکش رســـــيد و دل به جــا نباشد
از آن کــــه دلــــبر دمـــــي به فکـــــر ما نباشد
* * *
در اين بـــهار اي صــــنم بيـــا و آشــــتي کــن
که جنــــگ و کــــين با مــــن حزين روا نـباشد
* * *
صبحدم بلبل، بر درخت گل، بخنده مي گفت
نازنيـــــنان را، مه جبيـــنان را، وفــــــا نباشـد
* * *
اگــــر کـــــه با اين دل حـــزين تو عـهدُ بستي
عزيز مـــــن با رقـــيب مـــن، چـــرا نشستي؟
چرا دلــــــم را عــزيـــز مـــن از کــينه خستي
* * *
بيــــا در بــرم از وفـا يک شب، اي مه نخشب
تـــازه کــــن عهـــدي کـــــــه بــــر شکـــستي

 

خواننده : استاد شجريان
آهنگساز : درويش خان
سال آفرينش : 1294
تنظيم جديد : استاد پايور
شاعر : محمد تقي بهار
آهنگ در مايه : آواز ابوعطا

كمي غرغرانه

هميشه از تعطيلات عيد بدم ميومده. 4 روز از بهار گذشته و 5 روزه كه من تعطيلم. از روز 28 اسفند كه اومدم خونه، پا را از در بيرون نذاشتم و هيچ جا نرفتم. مثل هرسال. روز 4 فروردين هم كه طبق قانون خانواده طريقت! ما ميزبان خيل عظيمي از علاقه‌مندان يه سله رحم سالي يكبار هستيم و جلوس مي‌كنيم تا اقوام و خويشاوندان عزيز وظيفه مبارك را به جا بياورند. اه! اصلا حوصله ندارم. خوشحالم كه فردا اداره‌ها باز ميشه و من ميرم سر كار. من هيچوقت نتونستم از عيد لذت ببرم. اه اه!

گرامي ترين ها

گرامي ترين و زيباترين ها در جهان،
نه ديده مي شوند،
و نه حتي لمس مي شوند،
آن ها را تنها بايد در دل حس كرد ...

اولين نوشته سال جديد

خوب این هم روزهای سال 1386 خورشیدی که به سرعت گذشت. حرف‌های من در آستانه سال نو حرف جدیدی نیست‌ همان حرف‌های تكراري همه آدمهاي ديگه است. سال گذشته برای من سال خیلی بدی نبود هر چند لحظات تلخی رو در این سال تجربه کردم ولی در کنار اون شیریني‌هايي هم وجود داشت. به بعضی از اهداف و خواسته‌هام رسیدم، باقی یا نیمه‌کاره موند یا اصلا بهشون نرسیدم و رفت برای سال آینده.

خيلي چيزهايي كه فكر نمي‌كردم افتاد و خيلي چيزهايي كه فكر مي‌كردم نيافتاد. از برگشتن به محل كار قبليم، از به هم خوردن دوستي‌ها و رفع سوء تفاهم‌ها و دوستي‌ها و قهر‌ها و دعواها و قبولي دانشگاه و .... خلاصه خيلي اتفاق‌هاي خوب و بدي كه افتادن يا نيافتادنشون در اختيار من و اطرافيانم نبود و نيست. فقط اميدوارم همه چيز خوب و خوش و به صلاح من و خانواده و دوستانم باشه و امسال هم با سلامتي و موفقيت براي همه شروع بشه و به همين صورت هم تموم بشه. همينطورامیدوارم سال جدید طلیعه‌ی موفقیت‌های بزرگ برای شما و هم برای خودم باشه.

 

پي نوشت:

ميگن سالي كه نكوست از بهارش پيداست! اولين وام امسال را گرفتم. خدا تا آخر سال را به خير كنه :دي

سال نو مبارك




بيماري نزديك بيني وبلاگي

نميدونم حتما شما هم اينجوري شديد! اوايلي كه كه مي خواستم وبلاگ بنويسم، تو دلم مي‌گفتم از همه چيز مي‌نويسم و راجع به همه حرف مي‌زنم و از اين چيزا. وقتي اولين وبلاگم را درست كردم سعي كردم همينجوري عمل كنم. اما هر چي جلوتر رفتم و خواننده‌هام بيشتر شد، محافظه‌كاري تو نوشتن پيدا كردم و دچار خود‌سانسوري شدم. شما هم اينطوري شدين؟ اسمش را گذاشتم نزديك‌بيني وبلاگي، يا شايد بهتر باشه بگم محافظه‌كاري وبلاگي... اصلا خوبه يا بد؟

7 ماهه بودي؟

آبستنت كه شدم،
تنها 7 ماه طول كشيد
تا زاييدمت.

درد زايمانت
از هر دردي سخت‌تر بود.

...

در بحراني ترين روزهاي  زندگي, شبانه روز (جنگ2 جهاني) 18 ساعت کار مي کردم. هر وقت از من مي پرسيدند که براي مسئوليت بزرگي که بر عهده دارم (رهبري انگلستان در جنگ)آيا نگران مي شوم يا نه؟ در پاسخ مي‌گفتم :به اندازه کافي گرفتار و سرگرم کارم که  فرصتي براي نگراني و تشويش ندارم!

 

وينستون چرچيل

رسم بيداد

شعري كه تو پست قبلي فرستادم، نمي دونم از كيه! يه آلبومي دانلود كرده بودم به اسم زهر حسرت كه دكلمه اين شعر توش بود. از اين پست شعرش را پيدا كردم. هر چي هم گشتم جاي ديگه‌اي منبعي راجع به شاعرش پيدا نكردم. اگر دوست داشتيد دكلمه اين شعر را هم مي‌ذارم براتون.

راز حسرت

حالمان بد نيست غم كم مي خوريم
كم كه نه هر روز كم كم مي خوريم
آب مي خواهم سرابم مي دهد
عشق مي خواهم عذابم مي دهد
من نمي دانم كجا رفتم به خواب
از چه بيدارم نكردي آفتاب ؟
خنجري بر قلب بيمارم زدند
بي گناهي بودم دارم زدند
بعد از اين با بي كسي خو مي كنم
هر چه در دل داشتم رو مي كنم
درد مي بارد چو بدترمي كنم
طالعم شوم است باور مي كنم
خنجري نا مرد بر قلبم نشست
از غم نا مردي پشتم شكست
نيستم از مردم خنجر بدست
بت پرستم بت پرستم بت پرست
عشق اگر اي است مرطد مي شوم
خوب اگر اين است من بد مي شوم
قفل غم بر سلولم نزن
من خودم خوش باورم گولم نزن
من نم گويم كه خاموشم نكن
من نمي گويم فراموشم نكن
من نمي گويم كه با من يا باش
من نمي گويم مرا غمخوار باش
من نمي گويم دگر گفتن بس است
گفتنم ما هيچ نشنيدن بس است
روزگارت باد شيرين شاد باش
دست كم تو هم يك شب فرهاد باش
واي رسم شهرتان بيداد باد
شهرتان از خون ما آباد باد
از در و ديوار شهرتان خون مي چكيد
خون من فرهاد و مجنون مي چكيد
خسته ام از قصه هاي شومتان
خسه از همدردي مصنوعي تان
عشق از من دور و پاي من لنگ بود
قيمتش بسيار و دست من تنگ بود
كوه كندن گر نباشد پيشه ام
بويي از فرهاد دارد تيشه ام
گر نرفتم هر دو پايم خسته بود
تيشه گر افتاد دستم بسته بود
هيچ كس دست ما را وا كرد ؟ نه
فكر دست تنگ ما را كرد ؟ نه
هيچ كس اندوه ما را ديد ؟ نه
هيچ كس از حال ما پرسيد ؟ نه
هيچ كس چشمي برايم تر نكرد
هيچ كس يك روز با من سر نكرد
هيچ كس اشكي براي من نريخت
هر كه با ما بود از ما مي گريخت
چند روزي است حال من ديدني است
حال من از اين و آن پرسيدني است
گاه بر زمين زل مي زنم
گاه بر حافظ تفعل مي زنم
حافظ ديوان فالم رو گرفت
يك غزل امد كه حالم رو گرفت
((ما ز ياران چشم ياري داشتيم
خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم ))

سياه نوشته

دوباره خودنويسم را پر از جوهر سياه كردم. خودنويسي كه همراه شبهاي تاريكم بود، كه شب را چون رنگ جوهرش مي ديدم و تنهاييم را با آن رنگ مي زدم. چند وقتي بود كه فراموشش كرده بودم و جوهرش را خشكانده. آري! جوهرش را خشكانده بودم! چون كه خود را در هجمه‌اي از تفكرات پوچ و واهي قرار داده و تنهاييم را پايان يافته تلقي كرده بودم. اما...

 

امشب نوشته هايم نيز سياه گرديده‌اند. ديگر حتي نوشته‌هايم نيز رنگي از تو ندارند. قلم سياه رنگي كه هرگاه مي‌لغزيد نقشي از تو و ياد تو بر صفحه سفيد كاغذ مي‌نگاشت، امشب از تو خالي‌ست. گويي همچون كوير  تشنه است و نقش‌هايي كه ميزند، نقش‌هاي ترك‌هاي پينه بسته بر خاطرات دور و نزديك تو هستند. ترك‌هايي كه جاي لذت نوشتن از تو، درد از تو نوشتن دارند و تنها گوشه‌اي از آن دردفزون افته روحم را بر صفحه سفيد نقاشي مي‌كنند. آري! خود نويسم نقاش دردها شده است امشب.

 

از تو بنويسم؟ مي‌نوشتم! اكنون چه؟ آيا ارزشي دارد؟ هرگز! از خود بنويسم؟ مي‌نويسم، از خود نه! از اشتباهاتم! از تكرار حماقت‌هايم.نه! حتي از اينها هم نوشتنم نمي‌آيد. حيف جوهري است كه براي نوشته‌هايم صرف كنم.

 

تنها براي ثبت در تاريخ مي‌نويسم: از اول اشتباه كردم!

روزهاي سخت و دوست داشتني

چند وقتي ميشه كه دست به نوشتنم نميرفت. نمي دونم چرا. اما خوب ديگه! تنبلي بسه! :دي . اين چند وقته كه براي امتحان ها اومدم اينجا كار خاصي جز درس خوندن نداشتيم. دانشجو جماعت هم كه همه چيز را براي شب امتحان جمع ميكنه و هيچ وقت هم درس عبرت نميشه براش. هميشه هم ميگه از ترم بعد، از ترم بعد. اما معلوم نيست اين ترم بعد كي قراره بياد. :دي

امروز با امتحان تحقيق در عمليات 4 تا امتحان سخت را پشت سر گذاشتم و 3تاي ديگه ميمونه. اگر از مديريت مالي بگذريم (كه نمي دونم چطور دادم!) بقيه امتحانات را خوب دادم. خيلي دوست داشتم بتونم معدلم بالاي 17 بشم تا بتونم عقب افتادگي اين ترمم – 20 واحد پيش نياز خوردم بهه خاطر غير مرتبط بودن رشته ام – را جبران كنم، اما با امتحان ديروز بعيد ميدونم اين اتفاق بيافته.

: - ( گرچه خيلي هم مهم نيست.:دي

اما خدايي اين لنگه كفش پاره پوره – اينترنتdialup – هم خودش تو بيابون نعمتيه ها! واي كه اين چند وقته چي كشيدم بدون اينترنت! اونم من! يه معتاد تمام عيار. صبح ليست google reader را داشتم نگاه مي كردم. از اينكه با ايد سرعت نمي تونم اين همه مطلب انباشته شده را بخونم دچار افسردگي شديد و مضمن شدم. خدايا! هيچ كش را دچار اين درد نكن. :دي

هوا را از من بگير، اينترنت را نه!

واي اين چند وقته كه دارم تو اين شهر درس مي‌خونم، زندگي بدون اينترنت خيلي سخت بوده برام. براي مني كه از صبح تا شب اينترنت خوب زير دستم بود تو محل كار يا حتي تو خونه! اما خوب اين dial up هم از هيچي بهتره. آخييييشش! يه كم گشت بزنم برگردم.

اوني كه مي خواستي

اونی که میخواستی تو غبارا گم شد
مرغی شد و پشت حصارا گم شد
اسم تو رو رو بال مرغا نوشت
رو کنده ی سبز درختا نوشت
یه روز که بارون میومد بهش گفت
یه روز دیگه رو موج دریا نوشت
دریا با موجاش اونو از خودش روند
مرغ هوا گم شد و اونو گریوند
اونی که میخواستی تو غبارا گم شد
مرغی شد و پشت حسارا گم شد
باد اومد و تو جنگلها قدم زد
اسم تو رو از همه جا قلم زد
ببین جدایی چه به روزش آورد
چه سرنوشتی که براش رقم زد
اونی که میخواستی تو غبارا گم شد
مرغی شد و پشت حصارا گم شد
اونی که میخواستی تو غبارا گم شد
مرغی شد و پشت حصارا گم شد

 

خواننده: گوگوش

چه كسي

چه كسي خواهد ديد
مردنم را بي تو
گاه مي‌انديشم
خبر مرگ مرا با تو چه كس مي‌گويد
آن زمان كه خبر مرگ مرا ميشنوي
روي خندان تو را كاشكي ميديدم
شانه بالا زدنت را بي قيد
..... و تكان دادن دستت كه مهم نيست زياد
.................................... و تكان دادن سر....
چه كسي باور كرد
............... جنگل جان مرا
........................ آتش عشق تو خاكستر كرد؟
ميتواني تو به من زندگاني بخشي
يا بگيري از من آنچه را مي‌بخشي
چه كسي خواهد ديد
مردنم را بي تو
گاه مي‌انديشم
خبر مرگ مرا با تو چه كس مي‌گويد
آن زمان كه خبر مرگ مرا ميشنوي
روي خندان تو را كاشكي ميديدم
شانه بالا زدنت را بي قيد
..... و تكان دادن دستت كه مهم نيست زياد
................................... و تكان دادن سر....
چه كسي باور كرد
.............. . جنگل جان مرا
......................... آتش عشق تو خاكستر كرد؟
ميتواني تو به من زندگاني بخشي
يا بگيري از من آنچه را مي‌بخشي
ميتواني تو به من زندگاني بخشي
يا بگيري از من آنچه را مي‌بخشي
چه كسي باور كرد
.............. . جنگل جان مرا
......................... آتش عشق تو خاكستر كرد؟
ميتواني تو به من زندگاني بخشي
يا بگيري از من آنچه را مي‌بخشي

 

خواننده:محسن چاووشي

شاعر: حميد مصدق

برف نو

برفِ نو، برفِ نو، سلام، سلام!
بنشين، خوش نشسته‌اي بر بام.

 

پاکي آوردي ــ اي اميدِ سپيد! ــ
همه آلوده‌گي‌ست اين ايام.

 

راهِ شومي‌ست مي‌زند مطرب
تلخ‌واري‌ست مي‌چکد در جام
اشک‌واري‌ست مي‌کُشد لبخند
ننگ‌واري‌ست مي‌تراشد نام
شنبه چون جمعه، پار چون پيرار،
نقشِ هم‌رنگ مي‌زند رسام.

 

مرغِ شادي به دام‌گاه آمد
به زماني که برگسيخته دام
ره به هموارْجايِ دشت افتاد
اي دريغا که بر نيايد گام!

 

تشنه آن‌جا به خاکِ مرگ نشست
کآتش از آب مي‌کند پيغام
کام ِ ما حاصلِ آن زمان آمد
که طمع بر گرفته‌ايم از کام...

 

خام‌سوزيم، الغرض، بدرود
تو فرود آي، برفِ تازه، سلام!

 

برف
شعري از احمد شاملو
از دفتر باغ آينه

به ياد خواهي آورد

به ياد خواهي آورد

روزي پرنده اي را خيس از عشق

يا رايحه اي شيرين را

و بازي رودخانه اي كه قطره قطره

با دستان تو عشق بازي مي كند.

به ياد خواهي آورد

روزي هديه اي را از زمين

كه چونان رسي طلائي رنگ

يا چونان علفي

در تو مي زايد.

به ياد خواهي آورد

دسته گلي را كه از حباب هاي دريايي

با سنگي چيده خواهد شد

آن زمان درست مثل هرگز

درست مثل هميشه است.

دستانت را به من بده

تا به آنجا حركت كنيم

جايي كه هيچ چيز، در انتظار هيچ چيز نيست

جايي كه همه چيز، تنها در انتظار ماست.

 

پابلو نرودا