دو آهنگ براي دوستان

امروز دو تا آهنگي را كه دوست دارم براتون ميذارم. سعي مي‌كنم از اين به بعد گاهي آهنگهاي قشنگي كه مي‌شنوم را براتون بذارم. باشد كه مقبول دوستان بيافت :دي

 

 

Richard Marx in wikipedia

download music

 

Chris Rea in wikipedia

Download music

غار تنهايي

ميرم تو غار تنهايي. اونجا بهتره. ديگه نه از دل سپردن خبريه، نه از مسخره شدن، نه از سركار بودن، نه از حرفاي بچه‌گانه زدن، نه از بچه فرض شدن و نه از خيلي نه‌هاي ديگه. شايد من نبايد به كسي دل ببندم. چه مي‌دونم. شايد قسمت من از زندگي تنهايي باشه و بس و اتفاقا شايد قسمت خوب زندگيم باشه. چه مي‌دونم كه قسمت من چيه. هر چي كه هست همينه. از همه اين چيزا خسته‌ام. حالم بده. زياد

Chris de Burgh, Live

امروز تو اوج هستم

امروز تو اوجش هستم. خيلي اذيتم مي‌كنه. درسام تلنبار شده رو همديگه، اما حوصلشون را ندارم. حوصله سركار رفتن ندارم. حوصله اداره رفتن ندارم. وقتي ميرم حوصله كار كردن ندارم. داره اذيتم مي‌كنه. وقتي اداره هستم حوصله ندارم برگردم خونه. ميرم دانشگاه نمي‌خوام بيام، وقتي ميام دلم نمي‌خواد برم. هرحا كه هستم نمي‌تونم يمونم. حس و حال هيجي ندارم. كاش ميشد مي‌رفتم يه كلبه‌اي جايي چيزي. جايي كه طبيعت خالص باشه و هيچ كسي نباشه. حوصله خودم را هم ندارم. چه برسه به يه آدم ديگه.

 

انگار ديوارها به هم نزديك شدن، سقف اومده پايين. احساس خفگي مي‌كنم. دلم دريا مي‌خواد. يه درياي آروم. يه ساحل خلوت و بدون هيچ مزاحمي. يه جايي وسط جنگل كه يه درياچه كوچيك وسطش باشه و بشه آروم توش قايق سواري كرد يا كنارش شكار رفت و يا ماهي”يري كرد.

 

هه! زهي خيال باطل. فعلا كه نه پولي در بساط هست، نه مرخصي. تازه نزديكي امتحان‌ها ها داره به بديه ماجرا اضافه مي‌كنه و با اين حالي كه من دارم خدا به خير كنه. امروز تو اوجش هستم. اوج بي‌حوصلگي و افسردگي و تنبلي

taken

اين چند روزه دو سه تا فيلم ديدم. فيلماي خوبي بودن. يكيشون فيلم taken بود. يه فيلم اكشن و تعقيب گريزي…

 

برايان جاسوس سابق CIA که از همسرش جدا شده، به همراه دوستانش به عنوان محافظ شخصي کار مي کند. تا اينکه کيم دختر 17 ساله او که نزد مادرش زندگي مي کند از او اجازه ميگيره تا به همراه دوستش آماندا سفري به پاريس داشته باشه. برايان که از خطرات سفر دختران جوان و تنها آگاهه، ابتدا مخالفت مي کنه. اما بعد با شرط تماس مرتب و هر روزه تلفني مي پذيره. کيم و آماندا به محض ورود به پاريس در فرودگاه با پسر جواني آشنا ميشند. اين پسر بعد از ياد گرفتن آدرس محل اقامت آنها، گروهي از تبهکاران را به سراغ آنها مي فرستد. اين واقعه مصادف مي شود با تماس تلفني برايان از آمريکا با کيم و در نتيجه از ربوده شدن دخترش توسط قاچاق چيان انسان آگاه مي شود. برايان با کمک دوستانش مي فهمد که ربايندگان گروهي آلبانيايي خطرناک هستند و مهلت کمي براي نجات دخترش باقي مونده. از اين رو بلافاصله به پاريس ميره و شروع به تحقيقات مي کند. براي اين کار به سراغ ژان کلود يکي از همکاران سابقش در وزارت اطلاعات و امنيت فرانسه ميرخ. اما خيلي زود مي فهمد که ژان کلود از حاميان باندهاي قاچاق انسان است. برايان با استفاده از مهارت هاي شغل پيشين خود موفق به يافتن رد دخترش ميشه و … ديگه تا آخرش نميشه گفت كه :دي

 

فيلم پس از خواندن بسوزان هم الان جلومه. اگر حسش باشه مي‌بينمش

گرما در سرما

گاهي ديدن يه دوست خيلي خيلي خيل قديمي(واقعا همين مقدار قديمي) خيلي خوب و دلگرم كننده است. اونقدر خوش شانس بودم و هستم كه بتونم يكي از دوستام را يك بار ديگه ببينم. اونقدر حضورش گرم و دوست‌داشتني بود كه سرما و برف وحشتناكي كه مي‌باريد تاثيري نداشت و ما خيلي آروم از ونك تا فاطمي قدم‌زنان اومديم.گرماي كنار يه دوست قديمي بودن خيلي بييشتر از سرماي برف زيبايي بود كه داشت مي‌باريد.  خدايا شكرت كه نصيب من از دوستي، كميتي كم اما كيفيتي زياد بوده. ممنونم خدايا.

درويش

 

 

نگاه من پر ز تشــــویش

صدای من سرد و چرکین

کوچ لحظه هام چه سنگین

پر انتظار و غمـــــــــگین

گم کرده ای دارم اینـــــــجا

ندانم اما اوکیست .... آن چیست

چه حاجـــت مرا امــــــــید

مو سپید است و دندان ریخت

چو درویش از جنــس خاکم

چو عاشـــق به تو محــــتاجم

چو درویش عابـــــد و پاکم

چو عاشـق در تــــــک و تابم

هر ســـــحرهراس من بود

وحشت از ... تکرار دیـــروز

آه   ای    نور آور  روز

سایه بسیار ... نورم نیــــست

هر سفر هر کوچ من بود

بی هدف ...  مقــصد نیـــــست

آه ای ســــتاره ساز شـب

ماندن اینــــجا کارم نیــــست

چو درویش از جنس خاکم

چو عاشـــــق به تو محـــتاجم

چو درویش عابد و پاکـــــم

چو عاشــق در تک و تابـــــم

 

منبع: سايت گروه خاك موزيك

يك روز خوب، دو دوست خوب

دوستاي زيادي ندارم اما هميشه از هم صحبتي با بعضي از آدمها يا دوستام لذت مي‌برم. مثل امروز. امروز تقريبا بعد از 1 سال دو تا از دوستام را ديدم. متاسفانه چون تو دو تا شهر مختلف هستيم نميشه تند تند همديگر را ببينيم. دوستايي كه هميشه دوست داشتم ببينمشون و از حرف زدن‌هاشون لذت مي‌برم. تو حرف زدن‌هاشون انرژي زيادي هست. من خودم آدم پر حرفيم، اما وقتي اين دوستام را مي‌بينم كمتر حرف مي‌زنم تا اونها بيشتر حرف بزنن. دوست دارمشون. كاش مي‌شد باز اين هفته مي‌ديدمشون :(

آخرين آهنگ – اثري از كارو

خيلي وقته ننوشتم. مهم زمانش نيست. مهم اينه كه نبايد الكي نوشت. شايد هم خيلي‌ها با اين عقيده موافق نباشن. اما وقتي كسي وقت ميذاره و اينجا مياد نبايد با نوشته‌اي مسخره و بيهوده وقتش تلف بشه. الانم براي اونهايي كه دوست دارن از خوندن متني زيبا لذت ببرن و بعد از خوندنش احساس كنند سبك شدند، يا موقع خوندن متني به چشماشون اجازه بدن كه اگر لازمه اشك در حدقه باقي مونده را رها كنند يه داستان از كارو، يكي از نويسنده‌هاي خيلي محبوبم براتون مي‌نويسم.اگر خوب بخونيد مطمئنا لذت مي‌بريد. داستان اينطوريه:

 

 

آخرين آهنگ - اثري از كارو
(برگرفته از كتاب شكست سكوت)

باور كنيد كه آنشب، شب وحشتناكي بود! وحشتناك چرا شب وحشت بود! وحشت از تنهايي فرياد شكني كه هيچ دلش نمي خواست مرا تنها بگذارد! وحشت از جيغ و داد بادهاي سرگردان كه در و ديوار كلبه محقرم را ديوانه وار بگريه انداخته بودند...

اصلا من آنشب از همه چيز مي ترسيدم: حق داشتم! براي اينكه آنشب همه و هرآنچه در اطراف من بود، از ديوار ترك خورده اي كه داشت بر سرم خراب مي شد، تا گل سرخ پژمرده اي كه گلدان سرشكسته ام، تابوت طراوت از ياد رفته ی او بود، برهمه چيز سايه سنگيني از وحشت يك فاجعه پيش بيني نشده موج مي زد.

قلبم داشت در چهارچوب سينه ام منفجر مي شد... ضربان قلبم آنقدر شديد بود كه ساعت رنگ پريده ام را از نفس مي انداخت. نمي دانستم چه كار كنم؟ بلند شدم، به هر فلاكتي بود خودم را به پنجره رساندم... پنجره بيچاره احساس مي كردم كه مي خواهد از لابلاي ديوار فرار كند! محكم چسبيدمش كه اگر رفت مرا هم ببرد. ولي نرفت! نظري به آسمان افكندم... خاك بر سر آسمان! دلش صدبار بدتر از دل طپش رميده سينه دريده ي دردآفريده ی من، گرفته تر بود. ستاره ها همه مرده بودند.... فكر كردم پهنه آسمان چقدر به زندگي من شبيه است! چه ستاره ها كه در پهنه زندگي من در گمنامي يك سرنوشت گمنام مردند... و چه آرزوهاي لطيف تر از لطافت ماه كه در پژمردگي جواني جوان مرده ام، ناكام و تيره فرجام پژمرده اند... دلم مي خواست مي توانستم خودم را كمي بيشتر تا صبح با اينگونه خيالات مشغول ميكردم، ولي مگر مي شد؟ آن وحشت مبهم استخوانهايم را آب مي كرد... ناگهان فكر خوبي به نظرم رسيد: تصميم گرفتم براي نخستين بار همسايه ام را بخوانم تا در تحمل اين تنهايي طاقت فرسا مرا ياري كند.

گفتم همسايه من... شما كه نمي دانيد همسايه من كه بود... پس گوش كنيد.  بگذاريد اول به طور مختصر شما را با او آشنا كنم... همسايه من بيوه زن زيبايي بود كه بيست وچهار پاييز بيشتر نديده بود. اينكه نمي گويم بيست وچهار بهار براي اينست كه در طبيعت انسانهاي گرسنه بيشتر از دو فصل وجود ندارد: پاييز و زمستان! در سرتاسر زندگي محنت زده شان اين پاييز لخت و دوره گرد است كه صورت زندگي بخت برگشته شان را نوازش مي دهد و زمستان هنگامي فرا مي رسد كه قلب انسان گرسنه در سينه سرمازده فقر مثل مرغ سر بريده جان مي كند.

باري... اين بيوه زن بدبخت بر عكس بخت زشتي كه داشت، آنقدر زيبا بود كه من از ترجمان زيباييش عاجزم. نگاهش مظهر يك حسرت بي تمنا بود، لبانش ترجمان سكوت ناكامي يك عشق، موهايش پريشاني يك مشت فرياد پريشان كه شيون سكوت در بدرشان كرده بود!

خودش يكبار به من گفت كه نامش لائورا است. لائورا ظاهرا هيچ كس جز دختر سه ساله اش را كه پاكنويس تمام عيار مادرش بود نداشت!... در عرض يك سالي كه با او همسايه بودم هيچ كس حتي يك بار سراغ او را نگرفت، خودش هم جز براي خريد از سر كوچه پا از منزل بيرون نمي گذاشت!

در تمام مدت يك سال تنها يك بار با من حرف زد و آن روزي بود كه دخترش از پله ها افتاد و پاي چپش شكست... تنها آن روز بود كه از من خواست تا به سراغ طبيب بروم... رفتم با چه اشتياقي، چه شوري...خدا مي داند! براي اينكه ميدانستم لااقل با اين وسيله مي توانم براي نخستين بار داخل زندگي او شوم... وشدم. همان روز وقتي طبيب كار خود را انجام داد و رفت، سر صحبت را با او باز كردم... ولي در مقابل هر صد كلمه اي كه حرف مي زدم تنها يك كلام پاسخ مي شنيدم: «نه»...«شايد»...«خدا مي داند»...همين!

ولي خوب من از همين كلمات ناقص و نارسا خيلي از چيزها را مي توانستم بفهمم. وانگهي اتاق او...از سرگذشت دردناك دو انسان تيره بخت داستانها داشت... سرگذشتي آميخته با عشق، عشقي آميخته از چوبه دار ناكامي!

در يك طرف اتاق تختخواب رنگ و رو رفته فرسوده اي بود كه قشر ضخيمي از گرد، رختخواب درهم ريخته آن را مي پوشاند. معلوم بود كه از مدتها پيش كسي در اين بستر آشفته نخفته بود...و آن قشر گرد از چند قطره عرق سردي كه انسان محتضري به عنوان آخرين قطرات يك مشت اشك راه گم كرده تحويل داده بود، حكايت مي كرد. بالاي آن تختخواب در واقع تنها زينت اتاق يك تابلوي گرد گرفته نقاشي بود. تابلو گاريچي پيري را نشان مي داد كه چرخ گاري اش به گل فرور فته بود و گاريچي بدبخت دستي به ريش سپيد گذاشته، به صورت اسب نحيف خود نگاه مي كرد، مثل اينكه از اسب خواهش مي كرد كه :« به هر وسيله اي هست چرخ گاري را از گل بيرون بكش...بچه ام گرسنه است.»

مدتها به اين تابلو نگاه كردم. دلم مي خواست مي دانستم كار كيست؟ با چشمان اشك آلود پرسيدم: خانم اين تابلو... نگذاشت حرفم تمام شود، بلند شد، آهسته بيرون رفت و من از پشت در صداي او را شنيدم كه زارزار گريه مي كرد. وجود من در آن لحظات يكپارچه تاثر بود. دلم داشت كباب مي شد. بلند شدم، پيشاني بچه اي را كه داشت بي سروصدا مي ناليد بوسيدم و بدون آنكه خداحافظي كنم به اتاق خود رفتم. فراموش نكنم كه علاوه برآنچه درباره اتاق او گفتم، پيانوي كهنه اي هم در پرت ترين گوشه اتاق ديدم كه دو شمع يكي نيم سوخته و ديگري تمام سوخته در دو طرف آن از دندانه هاي سپيد پيانو پاسداري مي كردند. اين دو شمع.... كه مي داند؟؟؟ شايد مظهر دو قلب آتش گرفته بود. دو قلبي كه يكي شان پاك خاكستر شده و رفته بود و ديگري داشت خاكستر مي شد.

بيش از آنچه در بالا گفتم من ديگر هيچ چيز درباره لائورا نمي دانستم. اصولا شايد اگر موضوع پيانو نواختن او نبود هيچ وقت يادم نمي آمد كه موجود زنده اي در همسايگي من وجود دارد... لائورا هر شب بدون استثنا درست راس ساعت 12 با پيانوي خود آهنگ غم انگيز تريستس شوپن را مي نواخت. هر شب، هر نيمه شب، در سكوت مطلق، تريستس شوپن! اين آهنگ براي من صورت لالائي پيدا كرده بود... من هرشب تا نيمه شب مي نشستم و تا ناله پيانو تمام نمي شد چشمان من به خواب نمي رفت...

باري برگرديم برويم سراغ آن شب. همان شبي كه گويي همه امواج جان گرفته بودند تا شاعري را كه نمي خواست گمنام بميرد با خود به گور ببرند! گفتم آن شب از فرط تنهايي... تنهايي نه ...از فرط وحشت تنهايي تصميم گرفتم كه لائورا را بخواهم.

تصميم خوبي بود ولي مگر مي توانستم انجامش دهم؟ هرچه به گلوي خود فشار مي دادم مگر صدايم بيرون مي آمد؟! ولي يكبار اتفاقي رخ داد كه در انجام تصميم براي من كمك بزرگي شد. همانطور كه به اتاق لائورا نگاه مي كردم يكباره نظرم به كوچه افتاد. اين بار ديگر رعب و وحشت تا اعماق همه سلول هاي ناراحتم رخنه كرد

نميدانيد... ديدم سايه موجودي افتان و خيزان در كوچه سرگردان است. مثل اينكه سراغ خانه اي رامي گيرد... به هر دري كه مي رسيد با مشقت كمرشكني بلند مي شد، نگاهي به سر و روي در مي كرد، بعد نا اميد و حسرت زده به زمين مي افتاد. دلم داشت از جا كنده مي شد! اين بار ديگر سكوت براي من جنايت بود...يكباره تمام قواي پراكنده ام را متمركز كردم و با صدايي كه سكوت شب را به لرزه مي انداخت فرياد كردم: لائورا...لائورا

اي خاك بر سر من! كاش فرياد در گلويم ناله مي شد و ناله به سينه ام برمي گشت و همانجا مي مرد! تعجب نكنيد اگر اين حرف را مي زنم. چون فرياد من به جاي آنكه زن همسايه را به كمك من آورد، سايه سرگردان را ديوانه كرد! سايه وقتي صداي مرا شنيد، جان گرفت، بلند شد و يكسره به طرف خانه اي دويد كه آنشب قبرستان وجود مادر مرده من بود! احساس كردم كه دارم همان طور ساده مي ميرم. زانوهايم سست شد. سايه داشت در را با شدت هرچه تمام ترمي كوبيد... بيش از اين تحمل جايز نبود. من احساس كردم كه واقعا مرگ از سر من دست بردار نيست. فكر كردم خوب لااقل بگذار ببينم كيست؟ شايد خود مرگ است، خانه مرا گم كرده! بروم او را راهنمايي كنم. هم او را راحت كنم و هم خودم را! چراغ را به دست گرفتم، چه عمل احمقانه اي! براي انيكه هنوز پا به دهليز نگذاشته، باد چراغم را خاموش كرد! ساعت رنگ و رو رفته ديوار اتاق من كه تنها يادگار پدر از دست رفته ام بود، يازده و نيم را اعلام كرد. من چون با همه جاي خانه آشنا بودم همانطور در تاريكي رفتم كه در را باز كنم. در اين هنگام لائورا پنجره را باز كرده بود و نگران به اتاق من نگاه مي كرد.

شما را به خاطر هركه دوستش داريد، به خاطر هركه دوستتان دارد از من مخواهيد كه هرآنچه در منزلمان ديدم به طور مفصل شرح دهم. براي اينكه باور كنيد دلم به حال خودم مي سوزد. براي اينكه من سراينده دردهاي ملتي هستم كه پريدگي رنگ صورتشان را يا تازيانه ستم سرخ مي كند يا سيلي پنجه فقر، يا سرخي تب سل...

به طور خلاصه مي گويم كه وقتي در را باز كردم در گير و دار وحشيگري باد، جوان ژوليده، گل آلوده غرق در خوني را ديدم كه آخرين نفسهاي يك زندگي بي نفس را با تك سرفه هاي خون آلود به اين محيط نكبت بار پس مي داد. با دو دست لرزان او را از زمين بلند كردم و آهسته آهسته به سوي اتاقم روان شدم... با كمك پاي راستم رختخواب خودم را در قلب تاريكي پيدا كردم و جوان مسلول را با احتياط روي آن خواباندم. يك لحظه بعد چراغ روشن بود. وقتي چراغ را روشن كردم و نگاهم به سر و صورت مهمانم افتاد، براي نخستين بار ظلمت را ستايش كردم...اي كاش چراغ نداشتم! نمي ديدم...يك مشت استخوان پوك درهم برهم، چند لكه خون سياه، پيراهني صدپاره و آن وقت...گل...تا نوك پا...

درنگ جايز نبود... با سطل آب آوردم، سر و صورتش را، دستهايش را، پاهايش را با آب شستم. آهسته چشمانش باز شد و آهسته خنديد. بعد يكباره خنده در گوشه لبانش يخ بست. تكاني به خود داد و نگاهي به سر و پاي من افكند. آمد كه چيزي بپرسد... سرفه شروع شد و همراه سرفه...خون.

نمي دانستم چه كار كنم. باز لكه هاي خون را پاك كردم. آهسته دستم را بر پيشاني اش گذاشتم. مي خواستم كلمه اي اميدبخش به زبان بياورم اما نمي توانستم. زبانم بند آمده بود، لال شده بودم. نفس عميقي كشيد، باز آهسته خنديد و گفت: شما.... سراپا گوش بودم، دلم مي خواست حرف بزند ولي ديگر نتوانست. ضعفي شديد وجودش را احاطه كرده بود. اين بار آهسته سر از روي متكا برداشت...نشست... با اشاره آب خواست. دادم و با چه لذتي سركشيد... بعد شروع كرد به حرف زدن...

من نقاش بودم، نقاش مرده هاي متحركي كه زندگي را مسخره مي كنند و زندگان نفس مرده اي كه بر مرگ غالب اند. من در تابلوهاي خودم درد بي پايان ملتم را نشان مي دادم و در خم و پيچ رنگها دروازه هاي سعادت گمگشته را بر روي آنها كه كلمه اي سعادت، افسانه اي بيش برايشان نيست مي گشادم!

من نقاش بودم ولي چه كار كنم كه به خاطر انسانيتي كه داشتم در عنفوان جواني به چنگ مرگ موسوم به زندگاني افتادم. پدر من كارگر راه آهن بود. يك روز خبر مرگش را براي من و مادرم آوردند. پدرم در زير چرخهاي ترن له شده بود، من آنوقت هجده ساله بودم. مادرم در اثر شنيدن اين خبر ودر نتيجه استيصال يك سال پس از مرگ پدرم ديوانه شد! درست به خاطر دارم وقتي براي نخستين بار براي ديدن مادرم به دارالمجانين رفتم وقتي مرا ديد اصلا نشناخت و از من يك مشت كبريت خواست...داد و از رئيس دارلمجانين پرسيدم كه موضوع چيست؟ او گفت: ديوانه عجيبي است! از همه كس اين خواهش را مي كند. چوب كبريت را مي گيرد و در يك گوشه اتاق با گريه و خنده آميخته به هم با آنها خط آهن درست مي كند؟!

در اينجا شدت گريه به مهمان مسلول من اجازه نداد كه سخنانش را ادامه دهد..مدتها اشك ريخت و سرفه كرد. به ساعت نگاه كردم. ده دقيقه بيشتر به نيمه شب نمانده بود

سرفه ها كه دست كشيدند باز ادامه داد: پس از ديوانه شدن مادرم و پس از ديدار او بود كه احساس كردم مي خواهم به هر وسيله اي كه هست فرياد بكشم. من نقاش بودم و نقاش به دنيا آمده بودم. رفتم سراغ قلم و رنگ. يك سال گذشت...يعني چهار سال پيش بود كه اتفاقا دختري مسيحي را در كارگاه يكي از دوستان نقاشم ديدم. هر دو بدون اينكه بدانيم چرا در يك لحظه دل به هم سپرديم . براي يكديگر به جاي يكديگر مرديم! اسم آن دختر «لائورا» بود.

لائورا!...

وقتي اين كلمه را شنيدم بي اختيار از آنجايي كه نشسته بودم پريدم دو سه بار بيرون رفتم و آمدم. به ساعت نگاه كردم. نزديك نيمه شب بود. فكر كردم چند دقيقه بعد فرياد شوپن از لابلاي دندانه هاي سپيد پيانو بلند مي‌شود و آن وقت تكليف من با اين انسان نا كام چيست؟

اعصاب خود را كنترل كردم، رفتم كنارش نشستم و گفتم: معذرت مي خواهم من شاعر هستم و گاهي اوقات تأثرات مرا ديوانه مي كند.

ادامه داد: عشق من و لائورا از همان كارگاه شروع شد و در همان كارگاه پايان يافت. اينكه مي گويم پايان يافت مقصودم اين است كه با هم ازدواج كرديم. ازدواج ما سرو صداي عجيبي در محافل مسيحي و مسلمان به راه انداخت... من داشتم ديوانه مي شدم! چه طور مي توانستم به اين انسانهاي از خود راضي بفهمانم كه احساس و فهم متقابل بالاتر از اين حرفهاست. من او همديگر را مي فهميديم. شش ماه به اين وصف گذشت و علي رغم همه تهمت ها من و لائورا در كنار هم، به خاطر هم زندگي مي كرديم و او تا آنجا كه نفس داشت در پرورش استعداد من مي كوشيد. چون من به شوپن علاقه داشتم هرشب نيمه هاي شب به خاطر من تريستس شوپن را مي نواخت.

همه شب، نيمه شب، تريستس شوپن! اي داد بيداد! ...غيرممكن است! مي خواستم فرياد بكشم كه خاموش! ديگر چيزي مگو، تعريف مكن، ديوانه شدم، ولي احتياج به گفتن من نداشت! سرفه ها به داد من رسيدند، اين بار سرفه ها شديدتر و خونين تر از دفعات گذشته بود، دلم مي خواست علي رغم ميل انساني من! ...او قبل از نيمه شب مي مرد!

تنها، به خاطر اينكه تريستس شوپن را نشوند...! ولي يك باره قلبم پارچه پارچه فرو ريخت! ساعت ديواري فريادش بلند شد كه:  نيمي از شب گذشت! مهمان من سرفه مي كرد، كه ناگهان پيانو ناله كرد! ... شوپن، شوپن... نه... لائورا شكوه ي ديرينه اش را سر داد. شكننده بود! مرگ بود! جنون بود! سرسام بود و بدبختي ! شما نمي دانيد، شما چه نمي دانيد چه مي گويم؟ چه مي خواهم بگويم؟ مهمان من، نقاش بخت برگشته، يكدفعه لال شد! سرفه ها به زوزه تبديل شدند... بلند شد. همان مهمان من كه از جا نمي توانست تكان بخورد، يكدفعه از جا پريد، رفت به طرف پنجره اطاق لائورا. نقاش لحظه اي سراپا گوش دم پنجره ايستاد. سراپاي پيكر نحيفش در آن لحظه سئوال بود... برگشت نگاهي به صورت رنگ پريده من افكند. يكدفعه قهقهه اي ديوانه كننده سر داد، فرياد كشيد: «شما هم مي شونيد؟ اين آهنگ را مي گويم؟ شما نمي شنويد؟‌» يكدفعه خنده اش قطع شد و سيل سرشگ ديدگانش را با هرچه تمناي مبهم در حسرت بيكرانش بود، غرق آب كرد! من احساس كردم قبل از اينكه شاهد پايان ماجرا باشم، جانم دارد به لبم مي رسد. لائورا خونسرد و بي خبر از همه جا و همه چيز آهنگ را ادامه مي داد. ناگهان نقاش با صدايي كه من تصور نمي كردم از پيكري چنان درهم و شكسته بيرون آمدنش ممكن باشد، فرياد كرد: لائورا...آخ لائوراي من، مزن، ناله مكن، ديوانه شدم، مردم، مردم لائورا... نفسش بند آمد، سرفه ها شروع شدند، چند تك سرفه خون آلود، پيچ و تابي محتضرانه، آن وقت...سكوت

آهنگ پيانو قطع شد. همه جا سكوت، همه جا ساكت... تنها بادهاي سرگردان بودند كه فريادشان به شيون تبديل شده بود! شيون مرگ، مرگ يك انسان...انسان نقاش

نقاش بخت برگشته آخرين لحظات زندگي را در آغوش لرزان من طي كرد، نه حرف مي زد، نه سرفه مي كرد. همه تك سرفه ها ، تك نفس شده بودند... تك تك نفس مي كشيد... تقلا مي كرد. بلند شدم سرش را كه روي زانوانم بود، آهسته زمين گذاشتم، كمي آب به صورتش زدم... زنده شد، نفس عميقي كشيد و گفت: من رفتم اگر او را ديديد... دستش را به خاطر من بفشاريد... به او بگوييد كه من با همان آهنگي كه نخستين بار پس از پايان آن ترا بوسيدم... حالا... حالا... ديگر هيچ ... نه هيچ به او نگوييد كه من كجا و چگونه مردم. اصلا نگوييد كه مردم. دلم هيچ نمي خواهد دلش را، دل شكسته اش را بار ديگر بشكنم. اگر پرسيد چه بر سر من آمد، بگوييد... داشت حرف مي زد كه يكدفعه در اتاق باز شد! خاك بر سر من چه مي ديدم! خودش بود، بيجامه اي وصله كرده برتن، موههاي آشفته، سر و صورت رنگ آلود، ساكت، خيلي ساكت. همه اش تو فكر اين بودم كه حالا چه خواهد شد؟ از هرگونه پيش بيني عاجز بودم...اصلا دلم نمي خواست پيش بيني كرده باشم

لائورا همان طور ساكت دم در ايستاده بود، تا اينكه نقاش چشمش به او افتاد، سرش را آهسته بلند كرد، نتوانست نگه دارد... سرش با ضربت به زمين خورد، دوباره تلاش كرد، نشد. شروع كرد به خزيدن... لائورا همان طور مثل مجسمه ايستاده بود. نقاش بدبخت خزيده به طرف او مي رفت... آنقدر رفت تا به زير پايش افتاد... ديگر هيچ... همانجا افتاد... مرد.

* * * * * * *

امروز يك سال از آن شب مي گذرد. يك سال است كه دختر كوچولوي نقاش، شوهر لائورا در خانه من است. او از گذشته خودش، نه از مادرش، نه از پدرش هيچ خبري ندارد. مرا «پاپا» صدا مي كند و تنها هنگام خواب است كه دلش مادرش را مي خواهد. پس از مرگ نقاش، يادداشت كوچكي در جيب او يافت شد كه از گذشته او هيچ اطلاعي نمي داد. تنها در دو جمله ناقص خواسته بود كه او را در دامنه همان كوهي كه نخستين بار با لائوراي خودش شب را در آنجا گذرانده بود، به خاك سپارند و بر فراز مزارش فقط به خاطر ياد لائوراي خودش كه مسيحي بود، صليبي نصب كنند. من اين كار را كردم... ولي درباره لائورا چيزي از من نپرسيد.

همانقدر بدانيد كساني كه به دارالمجانين مي روند، بيش از همه دو ديوانه بدبخت موجبات تأثرشان را فراهم مي كند.

يكي پيرزني است كه مرتبا با چوب كبريت خط آهن مي سازد و ديگري زن زيباروي جواني كه عكس روي كبريتها را با زحمت مي كند و به ديوار مي زند و قوطي كبريت ها را بصورت دندانه هاي پيانو رديف مي چيند. به عكس هاي روي ديوار نگاه مي كند... و با انگشتان لرزان... روي قوطي كبريت ها پيانو مي نوازد.