سقوط

“ يك طرف زيبايي است و، طرف ديگر، درهم شكستگان و پايمال شدگان. هر قدر اين كار دشوار باشد من مي‌خواهم به هر دو طرف وفادار بمانم.”

 

آلبر كامو

آتشي در خرمن‌زار

بدون شرح! بخشي از نوشته‌اي در مهر سال پيش. براي درج در آرشيو تاريخ:

 

شايد تو ذهنم ميخواستم چيز بهتري بنويسم. شايد يه داستان پسرك و دخترك ديگه. پسركي كه دخترك و دوست داره. شايد اينجوري شروع ميشد: "يكي بود، يكي نبود. غير از خدا هيچ كس نبود. يه پسركي بود و يه دختركي. پسركي قصه ما عاشق دخترك بود و ....." نه! اين غلطه. قصه ما اينجوري نيست. شايد قصه ما اينجوري شروع بشه:

 

" يه سري هستن، يه سري نيستن. خدا بوده و هست و خواهد بود. خيلي هاي ديگه هم هستن. خيلي هاي ديگه هم نيستن. پسركي هست و دختركي. چند سري پسرك و دخترك ديگه هم هستند و چند سري ديگه هم نيستن. دخترك قصه ما مو سياه، ابرو كمون، چشم قهوه اي، با گونه هاي قشنگ، لبهاي گرم و لطيف و پوستي نازك تر از برگ گل. همه اينها تركيبي است فوق العاده و دلنواز. دخترك وقتي ميخنده انگار دنيا ميخنده و وقتي ناراحته انگار دنيا غمگينه. وقتي بهت نگاه ميكنه و موهاي كج شده‌اش را روي صورتش ميريزه انگار داري به موج دريايي در شب نگاه ميكني كه فانوسي زيبا از پشت تلاطم دريا، راه را به پسركي كه در اين تلاطم دريا غرق شده نشون ميده. عكسي كه جلوي روي پسركه همچين صحنه اي را تداعي ميكنه. پسرك هر وقت گذشته اش را مرور ميكنه، ميرسه به اولين روزي كه دخترك را ديد. دختركي از دور، پسركي بيخبر از همه جا. از روبروي هم .... ميان، رد ميشن. شايد براي دخترك همه چيز يه راهرو بود و چند رهگذر. اما برق نگاه دخترك، جرقه‌اي بود در خرمن گندم‌زار دل پسرك... ساعت زود بود و نگاه كم. ساعت زودتر شد و عمق نگاه پسرك عميق تر.

مدتها از اون موقع ميگذره. اتفاقهاي زيادي بين پسرک ودخترک قصه ما افتاده. اتفاقهاي خوب، بد، غم انگيز، شادي بخش. ديروز کسي از پسرک درباره احساس پسرک راجع به دخترک پرسيد. سوالي که پسرک را بيشتر به فکر فرو برد و فراموش کرد که پاسخش را بدهد. پسرک به درون خودش رفت. سفري به اعماق تصاوير ذهنش. سفري کوتاه نبود. شايد در چند دقيقه تمام آنچه در گذشته اش رخ داده بود را از ذهن گذراند. از نگاه اول يکسال ميگذشت. راهرو، رهگذر، نگاه...

اما براي پسرک تصاوير ذهنش به روشني همان نور فانوس دريايي بود که در شب ديده ميشود. صاف، روشن و درخشنده. هيچ چيز تيره و تار نبود. صحنه هاي يکسال گذشته تماما از جلوي چشمانش گذر کردند. هر چه بيشتر مي انديشيد بيشتر لذت ميبرد. چشمانش را که گشود، از سفر بازگشت. پرسشگر منتظر پاسخ بود، اما پسرک پاسخي نداشت. درواقع پاسخي براي او نداشت. پاسخش را با لبخندي داد و آن را در دلش زمزمه کرد. پسرک شکي نداشت. دخترک در دل پسرک بود. قويتر از قبل. محکمتر از قبل و عاشقانه تر از قبل. ..."