و اینک سی و یک سالگی

گاهی فکر می کنم مهم نیستم. مهم که نباشم یعنی نیستم. وقتی نباشم دیگه سعی و تلاشم برای بودن هم مهم نیست. گاهی فکر می کنم که اگر نباشم به هیچ جای دنیا بر نمی خوره. گاهی فکر می کنم…
 امروز 31 سالِ شدم. 5 مرداد 1359 که به دنیا اومدم دقیقا 31 سال پیش بوده. امسال شاید اولی سالی بود که این همه اس ام اس و پیغام تبریک و ایمیل و خیلی چیزهای دیگه که به دستم می رسید بی نظیر بود. محبت دوستام کم نظیر بود. کسایی بهم زنگ زدن که هنوزم باورم نمیشه. پنجم مرداد نود! روز خوبی که یادم نخواهد رفت.
همیشه روز تولدم اگر حس بدی نداشتم، حس خوبی هم نداشتم. اما امسال حتی از چند روز پیش خوشحال بودم. دلیلش؟ نمیدونم. اما امروز محبت دوستام و خونواده‏ شرمنده ام کرد. از خودم که شاید خیلی اوقات خوب نبودم وقتی این همه خوبی هست. هنوز هم دنیا خوب و پر از مهربونیِ. حتی اگر گاه گاهی باشه و زیر خروارها مشکلات و دردسر و سختی مدفون شده باشیم. هنوزم رنگ زندگی سبزِ. سبزِ سبز.

گاهی فکر می کنم که اگر نباشم به هیچ جای دنیا بر نمیخوره… نه اشتباه می کنم! بر میخوره. به جایی که من هستم و دوستام بر میخوره. من هستم و دوستام و خانواده و محبت هاشون.
 من فقط یه حس دارم… حس خوشبختی. من، یک احسان! با همه مشکلات و همه فشارها، یک خوشبختم!