tag:blogger.com,1999:blog-197667322024-02-20T18:48:24.929+03:30Splinter CellUnknownnoreply@blogger.comBlogger34125tag:blogger.com,1999:blog-19766732.post-8858446770310717432010-11-26T21:02:00.001+03:302010-11-26T21:05:54.629+03:30مرثیه در مرگ ایگناسیو سانچز مخیاس<div style="font-family:tahoma, new york, times, serif;font-size:10pt;color:#000000;"><DIV align=right></DIV> <DIV align=right>Ignacio Sanchez Mejias<BR>گاوباز اسپانیولی<BR>اثر: فدریکو گارسیا لورکا</DIV> <P align=right>1 <BR>زخم و مرگ </P> <P align=right>در ساعت پنج عصر.<BR>درست ساعت پنج عصر بود.<BR>پسری پارچهی سفید را آورد<BR> در ساعت پنج عصر<BR>سبدی آهک، از پیش آماده <BR> در ساعت پنج عصر <BR>باقی همه مرگ بود و تنها مرگ<BR> در ساعت پنج عصر<BR>باد با خود برد تکههای پنبه را هر سوی<BR> در ساعت پنج عصر <BR>و زنگار، بذرِ نیکل و بذرِ بلور افشاند<BR> در ساعت پنج عصر .<BR>اینک ستیزِ یوز و کبوتر<BR> در ساعت پنج عصر .<BR>رانی با شاخی مصیبتبار<BR> در ساعت پنج عصر .<BR>ناقوسهای دود و زرنیخ<BR> در ساعت پنج عصر .<BR>کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند<BR> در ساعت پنج عصر .<BR>در هر کنار کوچه، دستههای خاموشی<BR> در ساعت پنج عصر .<BR>و گاو نر، تنها دلِ برپای مانده<BR> در ساعت پنج عصر .<BR>چون برف خوی کرد و عرق بر تن نشستش<BR> در ساعت پنج عصر .<BR>چون یُد فروپوشید یکسر سطح میدان را<BR> در ساعت پنج عصر .<BR>مرگ در زخمهای گرم بیضه کرد <BR> در ساعت پنج عصر .<BR>بیهیچ بیش و کم در ساعت پنج عصر.<BR>تابوت چرخداری در حُکمِ بسترش<BR> در ساعت پنج عصر .<BR>نِیها و استخوانها در گوشش مینوازند<BR> در ساعت پنج عصر .<BR>تازه گاوِ نر به سویش نعره برمیداشت<BR> در ساعت پنج عصر .<BR>که اتاق از احتضار مرگ چون رنگینکمانی بود<BR> در ساعت پنج عصر .<BR>قانقرایا میرسید از دور<BR> در ساعت پنج عصر .<BR>بوقِ زنبق در کشالهی سبزِ ران<BR> در ساعت پنج عصر .<BR>زخمها میسوخت چون خورشید <BR> در ساعت پنج عصر .<BR>و در هم خُرد کرد انبوهیِ مردم دریچهها و درها را<BR> در ساعت پنج عصر .<BR>در ساعت پنج عصر .<BR>آی، چه موحش پنج عصری بود !<BR>ساعت پنج بود بر تمامی ساعتها !<BR>ساعت پنج بود در تاریکی شامگاه !</P> <P align=right>2 <BR>خون منتشر</P> <P align=right>نمیخواهم ببینمش !</P> <P align=right>بگو به ماه بیاید<BR>چراکه نمیخواهم <BR>خونِ ایگناسیو را بر ماسهها ببینم.</P> <P align=right>نمیخواهم ببینمش !</P> <P align=right>ماهِ چارتاق<BR>نریانِ ابرهای رام<BR>و میدانِ خاکی خیال<BR>با بیدبُنانِ حاشیهاش.</P> <P align=right>نمیخواهم ببینمش !</P> <P align=right>خاطرم در آتش است.<BR>یاسمنها را فراخوانید<BR>با سپیدی کوچکشان !</P> <P align=right>نمیخواهم ببینمش !</P> <P align=right>ماده گاوِ جهان پیر<BR>به زبان غمینش <BR>لیسه بر پوزهیی میکشید<BR>آلودهی خونی منتشر بر خاک، <BR>و نره گاوانِ «گیساندو »<BR>نیمی مرگ و نیمی سنگ<BR>ماغ کشیدند آنسان که دو قرن<BR>خسته از پای کشیدن بر خاک.</P> <P align=right>نه.<BR>نمیخواهم ببینمش !</P> <P align=right>پله پله بَر میشد ایگناسیو <BR>همهی مرگش بر دوش.<BR>سپیدهدمان را میجست <BR>و سپیدهدمان نبود.<BR>چهرهی واقعی خود را میجست<BR>و مجازش یکسر سرگردان کرد.<BR>جسم زیباییِ خود را میجست<BR>رگِ بگشودهی خود را یافت.<BR>نه ! مگویید، مگویید<BR>به تماشایش بنشینم.<BR>من ندارم دلِ فوارهی جوشانی را دیدن<BR>که کنون اندک اندک<BR>مینشیند از پای<BR>و تواناییِ پروازش<BR> اندک اندک<BR>میگریزد از تن.</P> <P align=right>فورانی که چراغان کردهست از خون<BR>صُفّههای زیرین را در میدان<BR>و فروریخته است آنگاه<BR>روی مخملها و چرم گروهی هیجان دوست.</P> <P align=right> چه کسی برمیدارد فریاد<BR> که فرود ارم سر ؟<BR> ـ نه ! مگویید، مگویید<BR> به تماشایش بنشینم.<BR> آن زمان کاین سان دید<BR> شاخها را نزدیک<BR> پلکها بر هم نفشرد.<BR> مادران خوف<BR> اما<BR> سر برآوردند<BR> وز دلِ جمع برآمد<BR> به نواهای نهان این آهنگ<BR> سوی ورزوهای لاهوت<BR> پاسدارانِ مهی بیرنگ:</P> <P align=right> در شهر سهویل<BR> شهزادهیی نبود<BR> که به همسنگیش کند تدبیر،<BR> نه دلی همچنو حقیقتجوی<BR> نه چو شمشیر او یکی شمشیر.<BR> زورِ بازوی حیرتآورِ او<BR> شطّ غرندهیی ز شیران بود<BR> و به مانند پیکری از سنگ<BR> نقش تدبیر او نمایان بود.<BR> <BR> نغمهیی اَندُلسی<BR> میآراست<BR> هالهیی زرین بر گِرد سرش.</P> <P align=right> خندهاش سُنبل رومی بود<BR> و نمک بود<BR> و فراست بود.<BR> <BR> ورزابازی بزرگ در میدان <BR> کوهنشینی بیبدیل در کوهستان.<BR> چه خوشخوی با سنبلهها<BR> چه سخت با مهمیز !<BR> چه مهربان با ژاله<BR> چه چشمگیر در هفتهبازارها،<BR> و با نیزهی نهاییِ ظلمت چه رُعبانگیز !</P> <P align=right> اینک اما اوست<BR> خفتهی خوابی نه بیداریش در دنبال<BR> و خزهها و گیاهِ هرز<BR> غنچهی جمجمهاش را<BR> به سرانگشتانِ اطمینان<BR> میشکوفانند.<BR> و ترانهسازِ خونش باز میآید</P> <P align=right>میسُراید سرخوش از تالابها و از چمنزاران<BR>میغلتد به طول شاخها لرزان<BR>در میان میغ بر خود میتپد بیجان<BR>از هزاران ضربت پاعای ورزوها به خود پیچان<BR>چون زبانی تیره و طولانی و غمناک ـ<BR>تا کنار رودبارانِ ستارهها<BR>باتلاق احتضاری در وجود آید.</P> <P align=right> آه، دیوارِ سفید اسپانیا !<BR> آه، ورزای سیاهِ رنج !<BR> آه، خونِ سختِ ایگانسیو !<BR> آه، بلبلهای رگهایش !</P> <P align=right> نه.<BR> نمیخواهم ببینمش !</P> <P align=right> نیست،<BR> نه جامی<BR> کهش نگهدارد<BR> نه پرستویی<BR> کهش بنوشد،<BR> یخچهی نوری<BR> که بکاهد التهابش را.<BR> نه سرودی خوش و خرمنی از گل.<BR> نیست<BR> نه بلوری<BR> کهش به سیمِ خام درپوشد.</P> <P align=right> نه !<BR> نمیخواهم ببینمش !</P> <P align=right>3 <BR>این تختهبندِ تن</P> <P align=right>پیشانیِ سختیست سنگ که رؤیاها در آن مینالند<BR>بیآب مواج و بی سروِ یخزده.<BR>گُردهییست سنگ، تا بار زمان را بکشد <BR>و درختان اشکش را و نوارها و ستارههایش را.</P> <P align=right>بارانهای تیرهیی را دیدهام من دوان از پی موجها<BR>که بازوان بلند بیختهی خویش برافراشته بودند<BR>تا به سنگپارهی پرتابیشان نرانند. <BR>سنگپارهیی که اندامهایشان را در هم میشکند بیآنکه به خونشان آغشته کند.</P> <P align=right>چراکه سنگ، دانهها و ابرها را گرد میآورد <BR>استخوانبندی چکاوکها را و گُرگانِ سایهروشن را.<BR>اما نه صدا برمیآورد، نه بلور و نه آتش،<BR>اگر میدان نباشد. میدان و، تنها، میدانهای بیحصار.</P> <P align=right>و اینک ایگناسیوی مبارکزاد است بر سرِ سنگ.<BR>همین و بس ! ـ چه پیش آمده است ؟ به چهرهاش بنگرید:<BR>مرگ به گوگردِ پریدهرنگش فروپوشیده <BR>رخسارِ مردگاوی مغموم بدو داده است.</P> <P align=right>کار از کار گذشته است ! باران به دهانش میبارد،<BR>هوا چون دیوانهیی سینهاش را گود وانهاده<BR>و عشق، غرقهی اشکهای برف،<BR>خود را بر قلهی گاوچر گرم میکند.</P> <P align=right>چه میگویند ؟ ـ سکوتی بویناک برآسوده است.<BR>ماییم و، در برابر ما از خویش میرود این تختهبند تن<BR>که طرح آشکارِ بلبلان را داشت؛<BR>و میبینیمش که از حفرههایی بیانتها پوشیده میشود.</P> <P align=right>چه کسی کفن را مچاله میکند ؟ آنچه میگویند راست نیست.<BR>اینجا نه کسی میخواند نه کسی به کُنجی میگرید<BR>نه مهمیزی زده میشود نه ماری وحشتزده میگریزد. <BR>اینجا دیگر خواستار چیزی نیستم جز چشمانی به فراخی گشوده<BR>برای تماشای این تختهبند تن که امکان آرامیدنش نیست.</P> <P align=right>اینجا خواهانِ دیدار مردانی هستم که آوازی سخت دارند.<BR>مردانی که هَیون را رام میکنند و بر رودخانهها ظفر مییابند.<BR>مردانی که استخوانهاشان به صدا درمیآید<BR>و با دهان پُر از خورشید و چخماق میخوانند.</P> <P align=right>خواستارِ دیدار آنانم من، اینجا رو در روی سنگ،<BR>در برابر این پیکری که عنان گسسته است.<BR>میخواهم تا به من نشان دهند راه رهایی کجاست<BR>این ناخدا را که به مرگ پیوسته است.</P> <P align=right>میخواهم مرا گریهیی آموزند، چنان چون رودی <BR>با مهی لطیف و آبکنارانی ژرف<BR>تا پیکر ایگناسیو را با خود ببرد و از نظر پنهان شود<BR>بی آنکه نفسِ مضاعف ورزوان را بازشنود.</P> <P align=right>تا از نظر پنهان شود در میدانچهی مدوّر ماه<BR>که با همه خُردی<BR>جانور محزون بیحرکتی باز مینماید.<BR>تا از نظر پنهان شود در شبِ محروم از سرودِ ماهیها<BR>و در خارزارانِ سپیدِ دودِ منجمد.</P> <P align=right>نمیخواهم چهرهاش را به دستمالی فروپوشند<BR>تا به مرگی که در اوست خو کند.<BR>برو، ایگناسیو ! به هیابانگ شورانگیز حسرت مخور ! <BR>بخسب ! پرواز کن ! بیارام ! ـ دریا نیز میمیرد.</P> <P align=right><BR>4 <BR>غایب از نظر </P> <P align=right>نه گاو نرت باز میشناسد نه انجیربُن<BR>نه اسبان نه مورچهگان خانهات.<BR>نه کودک بازت میشناسد نه شب <BR>چراکه تو دیگر مُردهای.</P> <P align=right>نه صُلب سنگ بازت میشناسد<BR>نه اطلس سیاهی که در آن تجزیه میشوی.<BR>حتا خاطرهی خاموش تو نیز دیگر بازت نمیشناسد<BR>چراکه تو دیگر مُردهای.</P> <P align=right>چراکه تو دیگر مُردهای<BR>همچون تمامی مردهگان زمین.<BR>همچون همه آن مردهگان که فراموش میشوند<BR>زیر پشتهیی از آتشزنههای خاموش.</P> <P align=right>هیچکس بازت نمیشناسد، نه. اما من تو را میسرایم<BR>برای بعدها میسرایم چهرهی تو را لطف تو را<BR>کمالِ پختهگیِ معرفتت را<BR>اشتهای تو را به مرگ و طعمِ دهان مرگ را<BR>و اندوهی را که در ژرفای شادخوییِ تو بود.</P> <P align=right>زادنش به دیر خواهد انجامید ـ خود اگر زاده تواند شد ـ<BR>آندلسی مردی چنین صافی، چنین سرشار از حوادث.<BR>نجابتت را خواهم سرود با کلماتی که میمویند<BR>و نسیمی اندوهگن را که به زیتونزاران میگذرد به خاطر میآورم.</P> <P align=right> </P> <DIV align=right></DIV></div><br> Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-19766732.post-43307680249132767222010-09-29T21:45:00.001+03:302010-09-29T21:45:02.587+03:30به آرامی آغاز به مردن میکنی<p>به آرامی آغاز به مردن میکنی <br />اگر سفر نکنی، <br />اگر کتابی نخوانی، <br />اگر به اصوات زندگی گوش ندهی، <br />اگر از خودت قدردانی نکنی.</p> <p>به آرامی آغاز به مردن میکنی <br />زمانی که خودباوری را در خودت بکشی، <br />وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.</p> <p>به آرامی آغاز به مردن میکنی <br />اگر بردهی عادات خود شوی، <br />اگر همیشه از یک راه تکراری بروی ...</p> <p> </p> <p>اگر روزمرگی را تغییر ندهی <br />اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی، <br />یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.</p> <p>تو به آرامی آغاز به مردن میکنی <br />اگر از شور و حرارت، <br />از احساسات سرکش، <br />و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند، <br />و ضربان قلبت را تندتر میکنند، <br />دوری کنی . . .</p> <p> </p> <p>تو به آرامی آغاز به مردن میکنی <br />اگر هنگامی که با شغلت، یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی، <br />اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی، <br />اگر ورای رویاها نروی، <br />اگر به خودت اجازه ندهی <br />که حداقل یک بار در تمام زندگیات <br />ورای مصلحتاندیشی بروی . . .</p> <p> </p> <p>امروز زندگی را آغاز کن! <br />امروز مخاطره کن! <br />امروز کاری کن! <br />نگذار که به آرامی بمیری.</p> <p> </p> <p align="left"> پابلو نرودا، ترجمه احمد شاملو</p> Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-19766732.post-53151020697863875642010-09-23T18:36:00.001+03:302010-09-23T18:36:23.559+03:30این سو و آن سو<p>این سو غم و آن سو شادی</p> <p>این سو اخم و آن سو لبخند</p> <p>این سو تنهایی و آن سو عشق 2 نفر.</p> <p> اینسو من و آنسو او</p> Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-19766732.post-23587759676920404072008-07-27T20:50:00.001+04:302008-07-27T20:50:17.197+04:30گرم و تنها<p align="center"><img src="http://ehsantarighat.parsaspace.com/picture/lonely.jpg" width="295" height="326" /> </p> <p>غم انگيزترين تابستان</p> <p>اينجاست!</p> <p>درنگاه من.</p> <p>در حرفهاي ناگفته، </p> <p>در حرفهای تلنبار شده،</p> <p>در همهمه سنگين روز،</p> <p>در میان کریه ترین خنده های مصنوعی،</p> <p>در امتداد سخت ترين قدم ها</p> <p>و در خرد شدن غرور برگي زير پا</p> <p>در سرخي رخسار و ابهام نقش بسته در چشمانم</p> <p>حسرت!</p> <p>گرمترین فصل زندگیم</p> <p>سکوت و تنهایی رقم زد</p> Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-19766732.post-26006190174106862132008-07-23T15:16:00.001+04:302008-07-23T15:16:38.995+04:30ای ساربان، اي کاروان ليلاي من کجا مي بري؟<p align="center"><img src="http://www.7sang.com/closeup/nader-ebrahimi/photo/calligraphy/3.jpg" /> </p> <p align="center"> </p> <p align="center">اي ساربان، اي کاروان <br />ليلاي من کجا مي بري <br />با بردن ليلاي من <br />جان و دل مرا مي بري <br />اي ساربان کجا مي روي <br />ليلاي من چرا مي بري <br />در بستنِ پيمان ما <br />تنها گواه ما شد خدا <br />تا اين جهان، بر پا بود <br />اين عشق ما بماند بجا <br />اي ساربان کجا مي روي <br />ليلاي من چرا مي بري <br />تمامي دينم، به دنياي فاني <br />شراره عشقي، که شد زندگاني <br />به ياد ياري، خوشا قطره اشکي <br />به سوز عشقي، خوشا زندگاني <br />هميشه خدايا، محبت دلها <br />به دلها بماند، بسان دل ما <br />که ليلي و مجنون فسانه شود <br />حکايت ما جاودانه شود <br />تو اکنون زعشقم گريزاني <br />غمم را ز چشمم نمي خواني <br />ازاين غم چو حالم نمي داني <br />پس از تو نمونم براي خدا <br />تو مرگ دلم را ببين و برو <br />چو طوفان سختي ز شاخه غم <br />گل هستي ام را بچين و برو <br />که هستم من آن تک درختي <br />که در پاي طوفان نشسته <br />همه شاخه هاي وجودش <br />زخشم طبيعت شکسته <br />اي ساربان، اي کاروان <br />ليلاي من کجا مي بري <br />با بردن ليلاي من <br />جان و دل مرا مي بري <br />اي ساربان کجا مي روي <br />ليلاي من چرا مي بري</p> <p> </p> <p align="left"><strong>خواننده: محسن نامجو</strong></p> Unknownnoreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-19766732.post-58786034381904800352008-07-21T19:37:00.001+04:302008-07-21T19:37:52.769+04:30زهر حسرت<p align="center"><strong><img src="http://www.nothingstill.com/eyeopen.jpg" width="179" height="179" /> </strong></p> <p align="center"><strong><a href="http://ehsantarighat.parsaspace.com/sound/zahre%20hasrat.mp3" target="_blank"><font size="3">دانلود فايل صوتي</font></a></strong></p> <p align="center"> </p> <p align="center">نيمه شب آواره و بي حس و حال <br />در سرم سوداي جامي بي زوال </p> <p align="center">پرسه اي آغاز كرديم در خيال <br />دل به ياد آورد ايام وصال </p> <p align="center">از جدايي يک دو سالي مي گذشت <br />مدتي از عمر رفت و بر نگشت </p> <p align="center">دل به ياد آورد اول بار را <br />خاطرات اولين ديدار را </p> <p align="center">آن نظر بازي آن اسرار را <br />آن دو چشم مست آهو وار را </p> <p align="center">هم چو رازي مبهم و سر بسته بود <br />چون من از تكرار، او هم خسته بود </p> <p align="center">آمد و هم آشيان شد با من او <br />هم نشين و هم زبان شد با من او </p> <p align="center">خسته جان بودم كه جان شد با من او <br />ناتوان بود و توان شد با من او </p> <p align="center">دامنش شد خوابگاه خستگي <br />اين چنين آغاز شد دلبستگي </p> <p align="center">واي از آن شب زنده داري تا سحر <br />واي از آن عمري كه با او شد بسر </p> <p align="center">مست او بودم ز دنيا بي خبر <br />دم به دم اين عشق ميشد بيشتر </p> <p align="center">آمد و در خلوتم دمساز شد <br />گفتگوها بين ما آغاز شد </p> <p align="center">گفتمش:در عشق پا بر جاست دل <br />گر گشايي چشم دل زيباست دل </p> <p align="center">گر تو زورقبان شوي درياست دل <br />بي تو شام بي فرداست دل </p> <p align="center">دل ز عشق روي تو حيران شده <br />در پي عشق تو سرگردان شده </p> <p align="center">گفت:در عشقت وفادارم بدان <br />من تو را بس دوست مي دارم بدان </p> <p align="center">شوق وصلت را به سر دارم بدان <br />چون تويي مخمور خمارم بدان </p> <p align="center">با تو شادي مي شود غمهاي من <br />با تو زيبا مي شود فرداي من </p> <p align="center">گفتمش:عشقت به دل افزون شده <br />دل ز جادوي رخت افسون شده </p> <p align="center">جز تو هر يادي به دل مدفون شده <br />عالم از زيبائيت مجنون شده </p> <p align="center">بر لبم بگذاشت لب يعني خموش <br />طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش </p> <p align="center">در سرم جز عشق او سودا نبود <br />بهر كس جز او در اين دل جا نبود </p> <p align="center">ديده جز بر روي او بينا نبود <br />همچو عشق من هيچ گل زيبا نبود </p> <p align="center">خوبي او شهره ي آفاق بود <br />در نجابت در نكويي طاق بود </p> <p align="center">روزگار اما وفا با ما نداشت <br />طاقت خوشبختي ما را نداشت </p> <p align="center">پيش پاي عشق ما سنگي گذاشت <br />بي گمان از مرگ ما پروا نداشت </p> <p align="center">آخر اين قصه هجران بود و بس <br />حسرت و رنج فراوان بود و بس </p> <p align="center">يار ما را از جدايي غم نبود <br />در غمش مجنون و عاشق كم نبود </p> <p align="center">بر سر پيمان خود محكم نبود <br />سهم من از عشق جز ماتم نبود </p> <p align="center">با من ديوانه پيمان ساده بست <br />ساده هم آن عهد و پيمان را شكست </p> <p align="center">بي خبر پيمان ياري را گسست <br />اين خبر ناگاه پُشتم را شكست </p> <p align="center">آن كبوتر عاقبت از بند رست <br />رفت و با دلدار ديگر عهد بست </p> <p align="center">با كه گويم او كه هم خون من است <br />خصم جان و تشنه ي خون من است </p> <p align="center">بخت بدبين وصل او قسمت نشد <br />اين گدا مشمول آن رحمت نشد <br />آن طلا حاصل به اين قيمت نشد </p> <p align="center">عاشقان را خوشدلي تقدير نيست <br />با چنين تقدير بد تدبير نيست </p> <p align="center">از غمش با دود و دم همدم شدم <br />باده نوش غصه ي او من شدم </p> <p align="center">مست و مخمور و خراب از غم شدم <br />ذره ذره آب گشتم كم شدم </p> <p align="center">آخر آتش زد دل ديوانه را <br />سوخت بي پروا پر پروانه را </p> <p align="center">عشق من از من گذشتي خوش گذر <br />بعد از اين حتي تو اسمم را نبر </p> <p align="center">خاطراتم را تو بيرون كن ز سر <br />ديشب از كف رفت فردا را نگر </p> <p align="center">آخر اين يك بار از من بشنو پند <br />بر من و بر روزگارم دل مبند </p> <p align="center">عاشقي را دير فهميدي چه سود <br />عشق ديرين گسسته تار و پود </p> <p align="center">گرچه آب رفته باز آيد به رود <br />ماهي بيچاره اما مُرده بود </p> <p align="center">بعد از اين هم آشيانت هر كس است <br />باش با او... ياد تو ما را بس است</p> Unknownnoreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-19766732.post-18990764158246952492008-07-18T16:27:00.003+04:302008-12-12T07:55:39.121+03:30حميد هامون، آروم گرفتي بالاخره؟<a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh6bzPrvFA8DTb554AS5zyaLOYryob9tvitJN5CF2KVHTViJeCyU4cAJ3mAu6rhrLpFFSji04Qr1jgD5GWqzGkHg78ZNAFVXAxaPwzS4Q9VAw93cBNVylQaMpbdFt-qG60FO4Hq/s1600-h/28ugw13.jpg"><img style="margin: 0px auto 10px; display: block; text-align: center; cursor: pointer;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh6bzPrvFA8DTb554AS5zyaLOYryob9tvitJN5CF2KVHTViJeCyU4cAJ3mAu6rhrLpFFSji04Qr1jgD5GWqzGkHg78ZNAFVXAxaPwzS4Q9VAw93cBNVylQaMpbdFt-qG60FO4Hq/s320/28ugw13.jpg" alt="" id="BLOGGER_PHOTO_ID_5224323773204002642" border="0" /></a><br /><div style="text-align: center;"><br /></div><br />سلام<br />حال همه ما خوب است<br />ملالي نيست<br />جز گم شدن گاه به گاه خيالي دور<br />که مردم به آن شادماني بي سبب مي گويند<br />با اين همه عمري اگر باقي بود<br />طوري از کنار زندگي مي گذرم<br />که نه زانوي آهوي بي جفت بلرزد و<br />نه اين دل ناماندگار بي درمان<br />تا يادم نرفته است بنويسم<br />حوالي خوابهاي ما سال پر باراني بود<br />مي دانم هميشه حيات آنجا پر از هواي تازه باز نيامدن است<br /><div style="text-align: left;"> سهراب سپهري<br /><br /><div style="text-align: right;">اگه من اوني باشم كه تو از من مي خواي كه باشم اون وقت ديگه من‚من نيستم يعني من‚ ديگه خودم نيستم<br /><br /><div style="text-align: left;">از ديالوگهاي حميد هامون در فيلم هامون به كارگرداني داريوش مهرجويي<br /><br /><div style="text-align: center;">خسروي دوست داشتني، خالق هامون آشفته<br />اکنون ما آويخته ها به کجاي اين شب تيره بياويزيم قباي ژنده و کبک زده خودمان را؟<br />روحت شاد و يادت گرامي<br /></div></div></div></div>Unknownnoreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-19766732.post-69879966325213364632008-07-14T11:35:00.001+04:302008-07-14T11:38:56.331+04:30زندگي یعني...<p>زندگي یعنی اميدوار بودن محبوب من!</p> <p>زندگي</p> <p>مشغله اي جدي است</p> <p>درست مثل دوست داشتن تو...</p> <p> </p> <p align="left">ناظم حکمت</p> Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-19766732.post-86017905177952218312008-03-24T16:19:00.001+04:302008-03-24T16:19:31.410+04:30بهار دلكش<p align="center">بــــــهار دلـــکش رســـــيد و دل به جــا نباشد <br />از آن کــــه دلــــبر دمـــــي به فکـــــر ما نباشد <br /> * * * <br />در اين بـــهار اي صــــنم بيـــا و آشــــتي کــن <br />که جنــــگ و کــــين با مــــن حزين روا نـباشد <br /> * * * <br />صبحدم بلبل، بر درخت گل، بخنده مي گفت <br />نازنيـــــنان را، مه جبيـــنان را، وفــــــا نباشـد <br /> * * * <br />اگــــر کـــــه با اين دل حـــزين تو عـهدُ بستي <br />عزيز مـــــن با رقـــيب مـــن، چـــرا نشستي؟ <br />چرا دلــــــم را عــزيـــز مـــن از کــينه خستي <br /> * * * <br />بيــــا در بــرم از وفـا يک شب، اي مه نخشب <br />تـــازه کــــن عهـــدي کـــــــه بــــر شکـــستي</p> <p> </p> <p align="center">خواننده : استاد شجريان <br />آهنگساز : درويش خان <br />سال آفرينش : 1294 <br />تنظيم جديد : استاد پايور <br />شاعر : محمد تقي بهار <br />آهنگ در مايه : آواز ابوعطا </p> Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-19766732.post-75118646982424600652008-02-14T20:26:00.001+03:302008-02-15T18:51:08.770+03:30راز حسرت<p align="center">حالمان بد نيست غم كم مي خوريم <br />كم كه نه هر روز كم كم مي خوريم <br />آب مي خواهم سرابم مي دهد <br />عشق مي خواهم عذابم مي دهد <br />من نمي دانم كجا رفتم به خواب <br />از چه بيدارم نكردي آفتاب ؟ <br />خنجري بر قلب بيمارم زدند <br />بي گناهي بودم دارم زدند <br />بعد از اين با بي كسي خو مي كنم <br />هر چه در دل داشتم رو مي كنم <br />درد مي بارد چو بدترمي كنم <br />طالعم شوم است باور مي كنم <br />خنجري نا مرد بر قلبم نشست <br />از غم نا مردي پشتم شكست <br />نيستم از مردم خنجر بدست <br />بت پرستم بت پرستم بت پرست <br />عشق اگر اي است مرطد مي شوم <br />خوب اگر اين است من بد مي شوم <br />قفل غم بر سلولم نزن <br />من خودم خوش باورم گولم نزن <br />من نم گويم كه خاموشم نكن <br />من نمي گويم فراموشم نكن <br />من نمي گويم كه با من يا باش <br />من نمي گويم مرا غمخوار باش <br />من نمي گويم دگر گفتن بس است <br />گفتنم ما هيچ نشنيدن بس است <br />روزگارت باد شيرين شاد باش <br />دست كم تو هم يك شب فرهاد باش <br />واي رسم شهرتان بيداد باد <br />شهرتان از خون ما آباد باد <br />از در و ديوار شهرتان خون مي چكيد <br />خون من فرهاد و مجنون مي چكيد <br />خسته ام از قصه هاي شومتان <br />خسه از همدردي مصنوعي تان <br />عشق از من دور و پاي من لنگ بود <br />قيمتش بسيار و دست من تنگ بود <br />كوه كندن گر نباشد پيشه ام <br />بويي از فرهاد دارد تيشه ام <br />گر نرفتم هر دو پايم خسته بود <br />تيشه گر افتاد دستم بسته بود <br />هيچ كس دست ما را وا كرد ؟ نه <br />فكر دست تنگ ما را كرد ؟ نه <br />هيچ كس اندوه ما را ديد ؟ نه <br />هيچ كس از حال ما پرسيد ؟ نه <br />هيچ كس چشمي برايم تر نكرد <br />هيچ كس يك روز با من سر نكرد <br />هيچ كس اشكي براي من نريخت <br />هر كه با ما بود از ما مي گريخت <br />چند روزي است حال من ديدني است <br />حال من از اين و آن پرسيدني است <br />گاه بر زمين زل مي زنم <br />گاه بر حافظ تفعل مي زنم <br />حافظ ديوان فالم رو گرفت <br />يك غزل امد كه حالم رو گرفت <br />((ما ز ياران چشم ياري داشتيم <br />خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم ))</p> Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-19766732.post-86930190282597469312008-01-15T11:46:00.001+03:302008-01-28T21:48:13.202+03:30اوني كه مي خواستي<p align="center"><img src="http://ehsantarighat.persiangig.ir/weblog/alone.jpg" /> </p> <p align="center">اونی که میخواستی تو غبارا گم شد <br />مرغی شد و پشت حصارا گم شد <br />اسم تو رو رو بال مرغا نوشت <br />رو کنده ی سبز درختا نوشت <br />یه روز که بارون میومد بهش گفت <br />یه روز دیگه رو موج دریا نوشت <br />دریا با موجاش اونو از خودش روند <br />مرغ هوا گم شد و اونو گریوند <br />اونی که میخواستی تو غبارا گم شد <br />مرغی شد و پشت حسارا گم شد <br />باد اومد و تو جنگلها قدم زد <br />اسم تو رو از همه جا قلم زد <br />ببین جدایی چه به روزش آورد <br />چه سرنوشتی که براش رقم زد <br />اونی که میخواستی تو غبارا گم شد <br />مرغی شد و پشت حصارا گم شد <br />اونی که میخواستی تو غبارا گم شد <br />مرغی شد و پشت حصارا گم شد</p> <p align="center"> </p> <p align="center">خواننده: گوگوش</p> Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-19766732.post-79930526112272038532008-01-14T15:35:00.001+03:302008-01-28T21:48:13.203+03:30چه كسي<p>چه كسي خواهد ديد <br />مردنم را بي تو <br />گاه مي‌انديشم <br />خبر مرگ مرا با تو چه كس مي‌گويد <br />آن زمان كه خبر مرگ مرا ميشنوي <br />روي خندان تو را كاشكي ميديدم <br />شانه بالا زدنت را بي قيد <br />..... و تكان دادن دستت كه مهم نيست زياد <br />.................................... و تكان دادن سر.... <br />چه كسي باور كرد <br />............... جنگل جان مرا <br />........................ آتش عشق تو خاكستر كرد؟ <br />ميتواني تو به من زندگاني بخشي <br />يا بگيري از من آنچه را مي‌بخشي <br />چه كسي خواهد ديد <br />مردنم را بي تو <br />گاه مي‌انديشم <br />خبر مرگ مرا با تو چه كس مي‌گويد <br />آن زمان كه خبر مرگ مرا ميشنوي <br />روي خندان تو را كاشكي ميديدم <br />شانه بالا زدنت را بي قيد <br />..... و تكان دادن دستت كه مهم نيست زياد <br />................................... و تكان دادن سر.... <br />چه كسي باور كرد <br />.............. . جنگل جان مرا <br />......................... آتش عشق تو خاكستر كرد؟ <br />ميتواني تو به من زندگاني بخشي <br />يا بگيري از من آنچه را مي‌بخشي <br />ميتواني تو به من زندگاني بخشي <br />يا بگيري از من آنچه را مي‌بخشي <br />چه كسي باور كرد <br />.............. . جنگل جان مرا <br />......................... آتش عشق تو خاكستر كرد؟ <br />ميتواني تو به من زندگاني بخشي <br />يا بگيري از من آنچه را مي‌بخشي</p> <p> </p> <p>خواننده:محسن چاووشي</p> <p>شاعر: حميد مصدق</p> Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-19766732.post-75479428233513212082008-01-06T12:15:00.001+03:302008-01-28T21:48:13.203+03:30برف نو<p align="center">برفِ نو، برفِ نو، سلام، سلام! <br />بنشين، خوش نشسته‌اي بر بام. </p> <p> </p> <p align="center">پاکي آوردي ــ اي اميدِ سپيد! ــ <br />همه آلوده‌گي‌ست اين ايام. </p> <p align="center"> </p> <p align="center">راهِ شومي‌ست مي‌زند مطرب <br />تلخ‌واري‌ست مي‌چکد در جام <br />اشک‌واري‌ست مي‌کُشد لبخند <br />ننگ‌واري‌ست مي‌تراشد نام <br />شنبه چون جمعه، پار چون پيرار، <br />نقشِ هم‌رنگ مي‌زند رسام. </p> <p align="center"> </p> <p align="center">مرغِ شادي به دام‌گاه آمد <br />به زماني که برگسيخته دام <br />ره به هموارْجايِ دشت افتاد <br />اي دريغا که بر نيايد گام! </p> <p align="center"> </p> <p align="center">تشنه آن‌جا به خاکِ مرگ نشست <br />کآتش از آب مي‌کند پيغام <br />کام ِ ما حاصلِ آن زمان آمد <br />که طمع بر گرفته‌ايم از کام... </p> <p align="center"> </p> <p align="center">خام‌سوزيم، الغرض، بدرود <br />تو فرود آي، برفِ تازه، سلام! </p> <p> </p> <p align="center"><em>برف <br />شعري از احمد شاملو <br />از دفتر باغ آينه</em></p> Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-19766732.post-57299531003538610232008-01-02T09:00:00.001+03:302008-01-28T21:48:13.203+03:30به ياد خواهي آورد<p>به ياد خواهي آورد</p> <p>روزي پرنده اي را خيس از عشق</p> <p>يا رايحه اي شيرين را</p> <p>و بازي رودخانه اي كه قطره قطره</p> <p>با دستان تو عشق بازي مي كند.</p> <p>به ياد خواهي آورد</p> <p>روزي هديه اي را از زمين</p> <p>كه چونان رسي طلائي رنگ</p> <p>يا چونان علفي</p> <p>در تو مي زايد.</p> <p>به ياد خواهي آورد</p> <p>دسته گلي را كه از حباب هاي دريايي</p> <p>با سنگي چيده خواهد شد</p> <p>آن زمان درست مثل هرگز</p> <p>درست مثل هميشه است.</p> <p>دستانت را به من بده</p> <p>تا به آنجا حركت كنيم</p> <p>جايي كه هيچ چيز، در انتظار هيچ چيز نيست</p> <p>جايي كه همه چيز، تنها در انتظار ماست.</p> <p> </p> <p align="left">پابلو نرودا</p> Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-19766732.post-18575035753914141362007-12-28T19:19:00.001+03:302008-01-28T21:48:13.203+03:30.....<p>رفتي و خاطره هاي تو نشسته تو خيالم<br>بي تو من اسير دست آرزوهاي محالم<br>ياد من نبودي اما،من به ياد تو شکستم<br>غير تو که دوري از من دل به هيچکسي نبستم<br>هم ترانه ياد من باش<br>بي بهانه ياد من باش<br>وقت بيداري مهتاب<br>عاشقانه ياد من باش</p> Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-19766732.post-51987843825303199342007-12-28T19:14:00.001+03:302008-01-28T21:48:13.203+03:30حسرت دل سپردگي<p>دل سپردم به فردای تاريکت <p>ماندم در سکوت پژمرده خيالت. <p>دست کشيدي از نگاه هايم که دل داده بودم به نگاه بارانیات <p>دلم را دور راندي از دلم که سپرده بودمش به تو با آوای پر سوز بودنم. <p>حسرت نشين سرای دل بی آرزوی پروازت شدم. <p>بودنم را، به حراج عشق تو گذاردم. <p>چه خالی از دیروز، فردایم را به تو بخشیدم.</p> Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-19766732.post-72171947820620171652007-12-26T13:09:00.000+03:302008-01-28T21:48:13.203+03:30كجاست پنجره؟ كجاست باران؟<a href="http://ehsantarighat.persiangig.ir/weblog/sohrab_sepehri.jpg"><img style="DISPLAY: block; MARGIN: 0px auto 10px; WIDTH: 320px; CURSOR: hand; TEXT-ALIGN: center" alt="" src="http://ehsantarighat.persiangig.ir/weblog/sohrab_sepehri.jpg" border="0" /></a> کجاست؟<br />کجاست پنجره ؟ کجاست باران؟<br />من از این دیوارها بیزارم.....<br />کجاست صاحب صدایی که در سکوت مرا به بودن می خواند<br />و در سیاهی چشمانم امید می کارد؟!<br />کجاست دستان یاری بخش ؟<br />من از این دغل بازان دو رو بیزارم<br />کجاست پنجره ؟ کجاست باران؟<br />من به مهر باران محتاجم<br /><div align="right"><a href="http://ehsantarighat.persiangig.ir/weblog/sohrab_sepehri.jpg"></a> </div>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-19766732.post-63351412067089151482007-12-24T19:50:00.001+03:302008-01-28T21:48:13.204+03:30قفس دو بيتي شاعر<p>روح بيتاب پر از نشئگي شاعر را<br>نتوان در قفس تنگ دو خط شعر كشيد.<br>خنجر سرد قلم آنچه كه تسخير كند؛<br>پر چندي به خون آغشته،<br>حاصل كشمكش واژه و يك پرواز است ... </p> <p align="left"><br><strong>هومن غفوري</strong></p> Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-19766732.post-42944521093522268952007-12-21T18:24:00.001+03:302008-01-28T21:48:50.073+03:30دانستن يا ندانستن! مساله اين است<p align="center">هر كس كه بداند و بداند كه بداند<br>اسب خردش،گنبد گردون بجهاند </p> <p align="center">هر كس كه بداند و نداند كه بداند<br>بيدارش كنيد تا خفته نماند </p> <p align="center">هر كس که نداند و بداند كه نداند<br>لنگان خرك خويش به منزل برساند </p> <p align="center">هر كس که نداند و نداند كه نداند<br>در جهل مركب ابد الدهر بماند</p> Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-19766732.post-46190440803101252212007-12-01T20:24:00.001+03:302008-01-28T21:48:50.073+03:30آرام و بي صدا<p>نمي نويسم چگونه مي پرستمت<br>مي نويسم که مردنم را در پايت باور نداري...<br>دير زماني است دلم جايي گير است،جايي که نزديکتر از من به من است <br>آنجا که آنچه به وفور يافت ميشود احساس است <br>دير زماني است که در پي نگاه توام ،نگاه ساده و مهربانت را گم کرده ام <br>نميدانم کجا؟!شايد در کوچه هاي تقدير، شايدجلوي درهاي حکمت خدا<br>و اکنون دير زماني است که آرام و بي صدا در خود ميشکنم</p> Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-19766732.post-52917879742534189242007-11-17T21:32:00.001+03:302008-01-28T21:48:50.073+03:30برگ<p>اگر من و تو دو برگ بوديم</p> <p>هنگام خزان... زودتر از تو مي شكستم</p> <p>و مي افتادم</p> <p>تا زمانيكه تو مي افتي</p> <p>در آغوشت بگيرم.</p> Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-19766732.post-8455394885853110152007-10-21T18:24:00.001+03:302008-01-28T21:49:36.085+03:30ماه من<p align="center"><img src="http://www.elite-view.com/art/Black_and_White_Photography/Landscape_BW_Photography/AB3678~Full-Moon-Sea-Posters_TH.jpg"> </p> <p align="center">شب،</p> <p align="center">آسمان را نگريستم</p> <p align="center">آنجا بود،</p> <p align="center">درخشان و نقرهاي،</p> <p align="center">بزرگ و زيبا،</p> <p align="center">بخشنده و مهربان.</p> <p align="center">سفر كردم.</p> <p align="center">ديگر در آسمان نبود.</p> <p align="center">اما مهتاب من</p> <p align="center">تو،</p> <p align="center">درخشانتر،</p> <p align="center">بزرگتر،</p> <p align="center">و بخشنده تر</p> <p align="center">تاريكي هاي دلم را</p> <p align="center">روشن مي كني.</p> <p align="center">باشد تا هميشه باشي.</p> <p align="center"> </p> <p align="center"><em>مهر 86 - كلاس تاريخ اسلام</em></p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-19766732.post-21095937325048007302007-10-05T20:26:00.001+03:302008-01-28T21:48:50.074+03:30يار<p align="center">تنها نمان !</p> <p align="center">یار شو . <p align="center">نه با هر کسی . <p align="center">با او که درکنارش ُ <p align="center">آرام می گیری .</p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-19766732.post-52453254344647543322007-10-05T20:10:00.001+03:302008-01-28T21:48:50.074+03:30در رهگذر باد<p><img height="195" src="http://lovemavara.persiangig.com/image/moon.jpg" width="333"> <p>بعد از تو در شبان تيره و تار من <br>ديگر چگونه ماه<br>آوازهاي طرح جاري نورش را <br>تكرار مي كند <br>بعد از تو من چگونه <br>اين آتش نهفته به جان را <br>خاموش ميكنم ؟<br>اين سينه سوز درد نهان را<br>بعد از تو من چگونه فراموش ميكنم ؟<br>من با اميد مهر تو پيوسته زيستم <br>بعد از تو ؟<br>اين مباد <br>كه بعد از تو نيستم<br>بعد از تو آفتاب سياه است<br>ديگر مرا به خلوت خاص تو راه نيست <br>بعد از تو <br>درآسمان زندگيم مهر و ماه نيست <br> بعد از من آسمان آبي است <br>آبي مثل هميشه <br>آبي ...</p>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-19766732.post-27265898735238485792007-09-07T12:38:00.001+03:302008-01-28T21:48:50.075+03:30شفيعي كدكني<p>اي نگاهت خنده مهتاب ها<br>بر پرند ِ رنگ رنگ ِ خواب ها<br>اي صفاي جاودان ِهرچه هست:<br>باغ ها ، گل ها ، سحر ها ، آب ها<br>اي نگاهت جاودان افروخته<br>شمع ها ، خورشيدها ، مهتاب ها<br>اي طلوع بي زوال آرزو<br>در صفاي روشني محراب ها<br>ناز نوشيني تو و ديدار توست<br>خنده مهتاب در مرداب ها<br>در خرام نازنينت جلوه کرد<br>رقص ماهي ها و پيچ و تاب ها. </p>Unknownnoreply@blogger.com0