چند روز پیش با یکی از دوستام نشسته بودیم کافه و داشتیم حرف می زدیم. گفت دچار بیماری فلان شخص شده. گفتم یعنی دلت براش تنگ میشه و اینا؟ گفت نه! یعنی مثل اون همینطوری که صبح بیدار میشم، ته دلم میلرزه. دیدم این مرض رو منم دارم. منم از خیلی چیزها می ترسم. همه ترس های من زیاد هستن. از صبح که بیدار میشم تا موقعی که می خوابم. حتی تو خواب هم گاهی کابوس این ترس ها گریبانم رو می گیره.
ترس از آینده، از رابطه، از زندگی، از مرگ اطرافیانم، از وابستگی به آدم ها، از زنده بودن خودم، از بالا رفتن سن، از ازدواج، از …. همه ترسهای من زیادن. ترس من، از همه این هاست.
1 نظرات:
افتادن از کدام سو؟ جاذبه می داند و بام ...
اما قبول کن از اون طرف بوم افتادن ، بوم بی باکی ، خیلی بهتر از این طرفش ـ که ترس ـ . اون طرف بوم فوقش به شکست ختم میشه اما این طرف بوم ؛ خودش شکست ـ .
(یکی نیست به من بگه تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره!!!)
ارسال یک نظر