بخش اول: صحراي کاپريکا
هوا نه سرد بود نه گرم. آفتاب همچون سال هاي متمادي که بر زمين تابيده بود داشت کار خودش را انجام ميداد. اما "استارباک" متعجب بود. متعجب از چيزي که ديده و از اتفاقي که برايش افتاده است. از سرنوشتي که برايش چند وقت پيش افتاد و همه چيز را در زندگيش تحت تاثير قرار داد. از آن صندوقچهي عجيب. از آن روز آفتابي عجيب در صحراي "کاپريکا" در سياره "کُبُل". راز اين صندوق بود که استارباک را به ورطهاي عجيب در زندگي کشاند.
اين ماجرا در واقع اتفاقاتي است که استارباک بعد از اتمام ماموريتش در دفترش يادداشت کرده است. اتفاقاتي که هرچند در کتاب مقدس نقل شده بوده، اما شايد استارباک هيچگاه به اين شکل آن را در نظر خود نداشته بود. دفترچهاي که من يافتم و راز آن اتفاقات و اينکه اکنون خودم و نسل بشر چگونه حياتشان ادامه پيدا کرده است تا حدودي روشن شد.
اکنون که اين يادداشت را مي نگارم، استارباک در بين ما نيست. استارباک مدت ها پيش در راه انجام ماموريتي که نسل بشر هميشه مديون آن خواهد بود، قدم گذاشت و اکنون در ميان ما نيست. مدرکي دال بر مرگ او و يا حتي بر زنده بودنش يافت نشده. تنها يادگارش، دفترچه ايست که من آن را يافتم.
من James TE. Kerk استاد دانشگاه تاريخ و ادبيات باستان هستم. چند وقتي بود که به دنبال موضوعي ميگشتم که به کارم بر مي گشت. از سال ها پيش در تحقيقاتم که روي چگونگي زندگي انسان در دوران باستان بود، به جايي ميرسيدم که گذر از آن به قبل ممکن نبود. هميشه همچون پازلي بود که قطعه گم شدهاي در آن يافت ميشد.
چند سال پيش روزي مثل همين روزهايي که آفتاب بر زمين مي تابيد براي کاري به صحراي "کاپريکا" رفتم. هوا گرم و آفتاب سوزان بود. بادهاي موسمي وقت به وقت شروع به وزيدن مي کردند و از اين سوي صحرا به آن سو جولان ميدادند. بادهاي سنگيني که وقتي وزيدن ميگرفتند صحراي بي کران را صحنه رقص خود و شن ها مينمودند و لطافت رقصشان را بر سر هر موجود زندهاي، بيرحمانه فرود ميآوردند. در همين اوقات بود که براي فرار از يکي از طوفانهاي سهمگين در گوشه اي پناه گرفتم. باد ميوزيد و شنها را به شدت جابه جا مي کرد. هيچ چيز ديده نميشد. چشمهايم را به سختي باز نگه داشته بود.
به ناگاه در ميان اين همه شن و باد و طوفان برقي در گوشه اي از صحرا به چشمانم تابيده شد. برقي که تند و سريع گذر کرد. در لحظه اول پيش خودم فکر کردم که اشتباه از من بوده و چيزي اتفاق نيافتاده است. اما چندي بعد باز هم اين اتفاق افتاد. اين بار مطمئن شدم که شيء براقي در ميان شنهاست. از ترس اين که آن شيء را گم کنم خود را به سختي در ميان باد و طوفان به سمت آن شيء کشاندم. روي زمين ميخزيدم و سينه خيزگونه خودم را به آنسو مي کشيدم. بالاخره به هر سختي که بود خود را به آن شيئ رساندم.
چقدر در خواب يا بيهوشي بودم نميدانم. اما وقتي بيدار شدم آفتاب همچنان مي تابيد و اينبار خبري از طوفان و باد نبود. من در سطحي از شنها به خواب رفته بودم و آن شيء نوراني هم گم شده بود.
بخش دوم: صندوقچه قديمي
تا شب فرصت زيادي باقي نمانده بود. براي اينکه بتوانم شيء نوراني را پيدا کنم، بايد تعجيل ميکردم. هم تا طوفان بعدي زمان زيادي باقي نمانده بود و هم تاريکي شب به زودي بر نور خورشيد غلبه ميکرد و دشت را در سياهي فرو ميبرد. شروع به جابه جا کردن شنها کردم. وسيله چنداني نداشتم. اما به سختي با همان اندک وسيله شروع به کندن کردم. بعد از مدتي دستم به شيء سختي برخورد کرد. باز هم کندم تا اين که به صندوقچه فلزي رسيدم. صندوقي که بر خلاف اندازه نسبتا کوچکش، وزن زيادي داشت و کشيدن آن از زير شنها چندان آسان به نظر نميرسيد. بعد از مدتي تلاش موفق شدم که صندوق را بيرون بياورم.
صندوق قديمي به نظر ميرسيد اما چندان قيمتي نبود. روي آن چيز خاصي حک نشده بود و فقط روي در آن نشاني وجود داشت و نوشته اي به زبان کلينگان که برايم آشنا نبود اما حسي به من مي گفت که آن را جايي ديده ام. نشاني بود که تصويرش را نديده بودم امامطمئن بودم که از آن چيزي مي دانم. کنجکاوي ديگر امانم را بريده بود تا بدانم در آن صندوق چيست. صندوق را باز کردم. چيز زيادي در آن نبود. يک دفترچه، نشان نظامي شخصي به نام استارباک که بعدا فهميدم دفترچه به دست خط او بوده، يک اسلحه کمري، و يک شاخه گل سرخ خشک. همه اينها بازمانده از استارباک بود.
صندوق حس عجيبي داشت. حسي بود که بعدا دليلش را يافتم. آن دفترچه! با عجله باز کردم و خواندمش. حکايت عجيبي بود. حکايتي که هنوز در سينه من نهفته است و شايد بعد از مرگم که اين نوشتهها پيدا شدند بتوانند راهنمايي براي يافتن آن چه که در آن دفترچه بود شود. آن مکاني که الان فهميدم که نقطه اتصال من به آن نقطه از تاريخ که در جستجويش بودم است. چيزي که خودم نيز آن را با راهنماييهاي دفترچه يافتم و متحير شدم.
بخش سوم: معبد آتينا
مدتها از آنچه که يافته بودم ميگذشت. دفترچه را با علاقه زياد خوانده بودم. به اشاراتي که در آن بود نظر انداخته بودم و همه را به طور دقيق بررسي کرده بودم. در دفترچه اشاره اي مستقيم به محلي به اسم معبد نشده بود اما همه جا سخني از آن رفته بود. معبدي به اسم آتينا. معبدي که در تاريخ باستان هم سخن از آن رانده بودم اما آن چيزي که من گفته بودم، با چيزي که اينجا مي خواندم متفاوت بود. گويي تاريخ ديگري را داشتم بررسي مي کردم. استارباک در يادداشتهايش از ماموريتي براي يافتن تيرِ کمانچهي زُس ياد کرده بود. ماموريتي براي نجات نسل بشر از شر عاقبتي که به علت ندانم کاري خود بشر برايشان پديد آمده بود. عاقبتي که هر روزي که ديرتر راهي برايش پيدا مي کردند، زودتر به نابوديشان نزديکتر ميشدند.
استارباک براي يافتن تير زُس به سياره کبل، همانجا که ما در آن زندگي مي کنيم آمده بوده است. به سختي از روي اشارات معبد آتينا را که معتقد بوده است تير در آنجا قرار دارد يافته بوده و ...
من نيز بايد چنين مي کردم. بايد آنرا مييافتم. نوشته ها را جمعبندي کردم و راه افتادم به سوي سرنوشتي که شايد مرا به جايي مي رساند که هيچگاه انتظارش را نداشتم. روزها، هفته ها و ماه ها گشتم از دشت ها و صحراها تا کوهها و درهها. اما تقدير گويي چيز ديگري رقم زده بود. بعد از مدتها گشتن عاقبت به همان صحرا رسيدم. همان صحرايي که صندوق را در آن يافته بودم. امکان نداشت آن چيزي که من به دنبالش بودم در آنجا يافت مي شد. نه! محال بود. اما خداي کبل اگر چيزي ميخواست مگر ميشد که انجام نشود. پس اگر تقدير آن بود، انجام ميشد.
وسايل خود را در آنجا مستقر کردم و شروع به گشتم نمودم. مشکل آفتاب نبود، مشکل طوفان نبود، مشکل وسعت بيانتهاي اين دشت بود که تمامي نداشت. طوفانها گويي برنامهريزي شده بودند. هر 8 دقيقه و 40 ثانيه يک بار به مدت 20 دقيقه شروع مي شدند و درست راس 20 دقيقه پايان مي يافتند.
روزها از گشتن من ميگذشت. هر چه بيشتر مي گشتم، کمتر مييافتم. تا اينکه طبق معمول گرفتار طوفاني شدم. طوفاني سهمگين که مرا در همان اوايلِ شروعش از جا کند و به سويي پرتاب کرد. نميدانم چقدر بيهوش بودم، نميدانم چند طوفان ديگر از سر گذرانده بودم اما وقتي بهوش آمدم، ديدم زير سايه هستم. سايه! کاش از خدواند کبل چيز ديگري طلب کرده بودم. از جا که بلند شدم ديدم در مقابل عمارت بلند بالايي هستم که راهي براي ورود نداشت. به تناوب روي ديواره همان نوشته روي صندوقچه را مي ديدم. يعني اين همان معبد آتينا بود؟ آيا راه نفوذي داشت؟ اگر داشت پس کجا بود؟ اصلا اين عمارت چگونه قرار گرفته بود که کسي آن را نديده بود؟
همه اين سئوال ها در کسري از ثانيه از ذهنم گذر کردند. در زير انبود سئوالات بود که به خود آمدم و شروع کردم به گشتن. براي ورود به معبد طبق نوشته هاي استارباک بايد تيرِ زس را با خود مي داشتم. اما چگونه؟ مدتي گذشت بايد راهي براي ورود مي يافتم. حتما راهي بود. اين را درونِ خودم حس مي کردم. در مقابل يکي از اضلاع 12 گانه اين معبد بود. شروع به چرخيدن کردم. به همه جا دست مي زدم، همه چيز را امتحان مي کردم، تکان مي دادم. بايد راهي پيدا مي کردم.
بخش چهارم: روحِ گل سرخ
همينطور که مي گشتم چيزي در کنار يکي از نوشته ها نظرم را جلب کرد. ساقهي نصفه خشک شده يک گل. چيزي به ذهنم رسيد. شايد آن گل درون جعبه حکايتي دارد. هيچ کارِ خداي کبل بيحکمت نيست. همين که من در اينجا هستم همين که از ابتداي ماجرا اين همه اتفاق از سرم گذشته بود حتما حکمتي در آن بود. من آدم مذهبي نيستم، اما به اين موضوع اعتقاد دارم. بايد امتحان ميکردم آن را. گل را از صندوق که کمي آن طرف تر بود با خود آوردم. آن را همان گونه که بود به انتهاي ساقه خشک شده چسباندم. اتفاقي که حدس مي زدم در حال رخ دادن بود. زمين لرزيد و قسمتي از ديوار به درون درفت و چرخيد. باز نشد، اما به سختي مي شد از آن عبور کرد.
از آن گذشتم و پا به درون تاريکي گذاشتم. تاريکي مطلقي که تا آنروز به اين شدت نديده بود. گويي هر آنچه از نور در اين ساختمان بوده بلعيده شده است. سياهچاله اي به تمام معنا. از ترس قلبم به شدت ميزد، نفسم به درستي بالا نميآمد. پاهايم سست بود و چيزي در ذهنم گذر نداشت. مدتي گذشت که به خود آمدم. احساس ميکردم چيزي مرا مي خواند. چيزي يا کسي. قسمت دوم برايم عجيبتر بود. مگر در اينجا کسي در انتطار من است؟ مگر کسي در اينجا ميدانست که من ميآيم؟ قدم از قدم که برداشتم، آن شکاف نيز بسته شد و من ماندم و تنهايي. من ماندم و خلاء.
بخش پنجم: معبد آتينا
شکاف بسته شد. من ماندم و چهار ديوار و يک سقفِ پر ستاره . نميدانستم ترس بر من غلبه شده يا شگفتي. همانجا نشستم. کمي به دور و برم نگاه کردم. چندين سکو، ميز، يک شيء فلزي بلند و ديوار هايي که اشيايي بر آن قرار داشت. کمي آن طرفتر يک صندلي بود. صندلياي با شکلي غريب. به سختي از آن بلند شدم و به طرفش رفتم. تميز بود. بدون کوچکترين گرد و غباري! بر آن نشستم. همچون صندلياي که در کتابخانهام داشتم شروع کردم به تکان دادنش. فقط از روي عادت، شايد هم از روي ترس. احساس ميکردم جز من هم افراد ديگري در آنجا هستند و به من نگاه ميکنند. شايد هم ترس از محيط ناشناخته بود. احساس کردم کسي از پشت سر به من نگاه مي کند. نميدانستم برگردم يا هيچ عکس العملي از خود نشان ندهم!
به ناگاه برگشتم و ديدم تصورم اشتباه بود. کسي نبود، اما يک آينه بلند قدي، از کف زمين تا انتهاي سقف بلندِ معبد همه چيز را درون خود نشان مي داد. بلند شدم و روبرويش رفتم. تعجبم بيشتر شد. درون آينه چيزي از اشياء معبد ديده نميشد. آنجا عکس العملِ اشياء نبود. عکس العمل من نيز نبود. تنها چيزي که بود، من بودم و خودم. من بودم اما منِ من در آن نبود. من بودم، اما خودم نبودم. کسي ديگر بود که من را نشان ميداد. خودش براي خودش حرکت مي کرد و انگار داشتم خودم را در يک زمان ديگر مي ديدم. ترسيدم! به عقب رفتم. در اين عقب رفتن پايم به چيزي خورد و نقش بر زمين شدم. مجسمه اي ديدم که چهره اش غمگين بود و در دستش چيزي شبيه کاسه. کاسه اي آبي رنگ و شيشه اي که درونش آب بود. احساس کردم نماينده يکي از خدايگان که استارباک از آن به عنوان "آرتميس" نام برده بود باشد. الههي زمين و چشمه سارها و آبها و درياها. استارباک نوشته بود که در آن زمان معتقد بودند "آرتميس" است که آب را به کبل هديه کرده است.
اتاق پر بود از اشياء زيادي که نميدانستم چه هستند و چه چيزي درون خود دارند. ستارگاني که از بالا بر سرم نورشان را مي تاباندند، تاريکي را از بين برده بودند و مي توانستم اطرافم را ببينم. کمي جلوتر، پشت سر ديوار ها و سکوها و مجسمهها، ديواري بود که نظرم را به خود جلب کرد. ديواري که گلهايي بر آن چسبيده شده بودند. گلها به جا متصل نبودند. گويي در هوا معلق بودند و زندگي مي کردند. احساس مي کردم در اتاق رفت و آمدي مي شود. من چيزي نميديدم اما حس مي کردم. حسم تا آن موقع اشتباه نکرده بود. به آن اطمينان کردم و جلوتر رفتم.
بخش ششم: سرنوشت ما آدميان
جلوتر رفتم. نوشته اي بر ديواري بود. سعي کردم آن را بخوانم. نوشته به زبان کلينگان بود. با همان کلمه اي روي ديوار معبد و روي صندوقچه بود شروع شده بود. متن را خواندم.... باورم نميشد. چندين و چند بار آن را خواندم. از ترس به خودم لرزيدم چند قدم به عقب برداشتم . گويي تمام معبد بر سرم آوار شده بود. مي خواستم از آنجا فرار کنم. اما چگونه. هيچ راهي براي خروج نبود. ناگهان به ديواري که در مقابلم بود فکر کردم. 2 گل سرخ و يک ميوه در آسمان معبد آويزان و زنده. مجسمه اي در کنارشان بود که به آنها چشم دوخته بود. حتما همان خداي کشت و زرع کبل، "دميتر" بوده است. اما چيزي در اين ميان کم بود. "هادس"، خداي ناپديدِ کبل! يا همان خداي زيرزميني که همه چيز را در هر لحظه که لازم بود، انجام ميداد و کنار مي آمد. طبق نوشته استارباک بايد اينها نيز میبودند. جلوي گلها رفتم. گلها از همان نوعي بودند که من در دست داشتم و ميوهای در ميان آنها. چيزي به ذهنم رسيد. براي فرار از آنجا بايد تعجيل ميکردم. اگر طوفاني که هر 8 دقيقه و چهل ثانيه يکبار اتفاق مي افتاد و 20 دقيقه طول مي کشيد عامل به آنجا رسيدن من بود، پس همان نيز بايد مرا از آنجا مي برد. گل را بين گل هاي ديگر گذاشتم. ناگهان نوري از آن ساطع شد و به آسمان رفت. زمين لرزيد و ديوارها چرخيدند و طوفان شد. طوفاني مانند گذشته. اينبار ايستادم و چشمهايم را بستم و لبخندي زدم و آغوش گشودم. اين طوفانِ سرنوشت بود که مرا با خود مي برد. مقاومت در برابر آن بيهوده بود. خود را به آن سپردم...
20 دقيقه بعد بود. ساعت نداشتم اما مطمئن بودم. من در همان صحرا به همان تنهايي! اصلاح مي کنم. تنها تر از قبل. استارباک نمرده بود. روح او بود که در معامله اي با خدايگانِ خشم و نفرت، باعث نجات نسل بشر شده بود. نسل بشري که با گناهانشان خشم خدايگان را برانگيخته بودند. خدايگاني که انتقام مي خواستند و جنگ. اما استارباک فدا کرد خود را تا ما بمانيم.
اکنون من بودم و صحراي بيکران. من ديگر به آنجايي که از آن آمده بودم تعلق نداشتم. سرنوشتم عوض شده بود. نوشته روي ديوار را به ياد آوردم، به آن فکر کردم و در صحرايي که در آن مدفون شده بودم چشم انداختم: "و ما تقدير شما را از اين مکان شکل ميدهيم، ما به خاطر روح او به بشر رحم کرديم و فرصتي دوباره داديم. تاريخ تکرار مي شود. اما نسل بشر باز هم اشتباه خواهد کرد."
296 AB