link Ehsan Tarighat

پایان سفر ده ساله با قطار هاگوارتز

روز 30 ژوئن 1997 وقتی اولین کتاب از مجموعه داستان های هری پاتر منتشر شد، نه تنها خود جی.کی.رولینگ ، نویسنده داستان تصوری از جهانی شدن خودش و کتابش نداشت، بلکه خیلی از علاقه مندان این سبکِ داستانی هم شاید تصوری از سوار شدن به قطاری برای سفری به مدت 10 سال با انواع و اقسام جادوگرها، جانوران و خیلی هیجان های دیگه رو نداشتن. کسی تصور نمی کرد که وقتی سال 2007 آخرین جلد این مجموعه منتشر شد، چه صف های طولانی برای خرید کتاب، اون هم ساعت ها قبل از شروع به فروش رفتنش تشکیل شد.
باید یه نکته ای رو قبول کنیم. خیلی ها، از سبک داستان های علمی تخیلی فانتزی خوششون نمیاد. خیلی ها اون رو مسخره می کنن و خوندن کتابها، یا دیدن فیلمهایی که به این سبک هستن رو وقت تلف کردنی بیش نمیدونن. اما من جور دیگه ای فکر می کنم. همونطور که ریاضیات، علوم، فیزیک شیمی و درسهای دیگه در مدارس و دانشگاه ها به احیار تدریس میشه، همونطوری که جای خیلی درس ها در مدارس و دانشگاه ها مثل فلسفه و منطق، هنر، موسیقی، نقاشی و… خالیه، جای درس ها، کتاب ها و فیلم هایی که با تخیل به صورت فانتزی برخورد داشته باشه هم خالیِ هستش. چه بسا درس هایی که به بارور شدن تخیل کمک کنه خیلی مهمتر و لازمتر از خیلی درسهای دیگه باشه.

چه اشکالی داره در مراکز تربیتی، کتابهای بزرگ علمی تخیلی خونده بشه؟ چه اشکالی داره کودکان و نوجوانان و حتی بزرگترها گاهی اون دنیای تماما واقعی خودشون رو ترک کنن و ذهنشون رو بفرستن به دنیای فانتزی و علمی تخیلی؟ چه اشکالی داره فکر کنیم دنیا مثل زمان ارباب حلقه هاس؟ یا ولدمورتی وجود داره که داره دنیا رو تسخیر می کنه؟ یا مدرسه ای به نام هاگوارتز هست که کارش تعلیمِ جادوگری هستش؟ چه اشکالی داره زندگی با aliens رو تصور کنیم؟ یا بدونیم که جان کانری هست تا دنیا رو از دست ربات ها نجات بده؟ جوابش خیلی ساده است: هیچ اشکالی نداره. فقط متاسفانه قهوه قهریه‏ی ذهنیِ خیلی از ماها آنچنان دیواری از واقعیت دور ذهنمون کشیده که هیچکدوم از این دنیاها و قهرمان هایی که گفته شد راهی برای ورود به اون پیدا نمی کنن.
شیوه آموزشی کاملا سنتیِ ما (نه فقط ما، که خیلی از کشورهای دیگه) به ما اجازه نمیده درسی برای بارور کردن قوه تخیل خودمون و بچه هامون داشته باشیم. همونطور که آب هوا زمین نفت انرژی و خیلی چیزهای دیگه برای آیندگان مهمه، تخیل کردن و میراث گذاشتن اون برای آیندگان هم مهمه. باید درک کنیم این موضوع رو و به باور برسیم که تخیل مهم است.


هری پاتر، رون ویزلی و هرماینی گرنجر، 3 قهرمان از ده ها قهرمان مجموعه هری پاتر بودن که 10 سال ما رو با قوه تخیل جی.کی.رولینگ پیوند زدند. ده سال پر از خاطره، ترس، استرس، شادی و هیجان. مجموعه هری پاتر با آخرین فیلمی که ازش ساخته شد، به طور رسمی برامون تموم شد. اما همه ما امیدوارم حداقل یک بار کتابهاش رو بخونیم. هیجانش رو درک کنیم و فیلم هاش رو ببینیم.
من به شخصه از رولینگ و قهرمانانش برای ده سالِ خوبی که برام رقم زدند تشکر می کنم و به احترامشون از جام بلند میشم. برای هنرپیشه هایی که نقش هاشون رو به خوبی تمام بازی کردن و به تمام خوانندگان پیر و حوان و کودکش احترام میذارم. کاش بشه روزی که مجموعه هایی به این خوبی و حتی بهتر داشته باشیم برای خوندن و دیدن و به ذهن خودمون و تخیلمون بیشتر بها بدیم و احترام بذاریم.

تولد قهرمان 56 ساله من

 

 

همه از علاقه وافر من به “بیل گیتس” خبر دارن. همه می دونن که من چقدر طرفدار محصولات مایکروسافت هستم و با تمام احترام به بقیه محصولات، تا اونجایی که واقعا بتونم از محصولات این شرکت استفاده می کنم. همه این محصولات و این نوآوری ها و محصولات از شرکتی نشات میگیره که قهرمان دوست داشتنی من، بیل گیتس یکی از موسسینش بوده و هنوزم حتی اسمش وزنه سنگینی تو معرفی و پشتیبانی از محصولات به حساب می آد.

 

 

28 اکتبر 1955 تو شهر سیاتل، ویلیام هنری گیتس سوم، یا همون بیل گیتس متولد شد. تولدش رو از صمیم دل تبریک میگم. هرچند این متن هیچوقت به دستش نخواهد رسید، اما تولد مبارک مرد دوست داشتنی.

 

بیل گیتس در ویکیپدیا

مقاله سایت فوربس درباره تولد بیل گیتس

مقاله مجله “وایرد”

و سیب سوم


سه سیب در طول تاریخ نقش به سزایی ایفا کرده‏اند. سیبی که آدم و حوا خوردند، سیبی که بر سر نیوتون افتاد، و سیب سوم که استیو جابز برای جهانیان به ارمغان آورد و از خود به یادگار گذاشت. این که طرفدار اپل باشیم یا نباشیم، این که محصولاتش را دوست داشته باشیم یا نداشته باشیم، مهم نیست. این مهم است که جهان یک مرد خلاق، مبتکر و نوآور را از دست داده است. مردی که روح یک محصول، شرکت و راهنمای تعداد بیشماری از طرفدارانش بود. مردی که حتی اسم او وزنه سنگینی برای سیب گاز زده جهان بوده و خواهد بود. روحت شاد استیو.

متن پیام بیل گیتس برای درگذشت استیو جابز (اینجا)

و اینک سی و یک سالگی

گاهی فکر می کنم مهم نیستم. مهم که نباشم یعنی نیستم. وقتی نباشم دیگه سعی و تلاشم برای بودن هم مهم نیست. گاهی فکر می کنم که اگر نباشم به هیچ جای دنیا بر نمی خوره. گاهی فکر می کنم…
 امروز 31 سالِ شدم. 5 مرداد 1359 که به دنیا اومدم دقیقا 31 سال پیش بوده. امسال شاید اولی سالی بود که این همه اس ام اس و پیغام تبریک و ایمیل و خیلی چیزهای دیگه که به دستم می رسید بی نظیر بود. محبت دوستام کم نظیر بود. کسایی بهم زنگ زدن که هنوزم باورم نمیشه. پنجم مرداد نود! روز خوبی که یادم نخواهد رفت.
همیشه روز تولدم اگر حس بدی نداشتم، حس خوبی هم نداشتم. اما امسال حتی از چند روز پیش خوشحال بودم. دلیلش؟ نمیدونم. اما امروز محبت دوستام و خونواده‏ شرمنده ام کرد. از خودم که شاید خیلی اوقات خوب نبودم وقتی این همه خوبی هست. هنوز هم دنیا خوب و پر از مهربونیِ. حتی اگر گاه گاهی باشه و زیر خروارها مشکلات و دردسر و سختی مدفون شده باشیم. هنوزم رنگ زندگی سبزِ. سبزِ سبز.

گاهی فکر می کنم که اگر نباشم به هیچ جای دنیا بر نمیخوره… نه اشتباه می کنم! بر میخوره. به جایی که من هستم و دوستام بر میخوره. من هستم و دوستام و خانواده و محبت هاشون.
 من فقط یه حس دارم… حس خوشبختی. من، یک احسان! با همه مشکلات و همه فشارها، یک خوشبختم!

اندر مصائب کار برنامه‏ نویسی در ایران

سال هاست که تو کار برنامه نویسی هستم. نه از سر اجبار، بلکه عاشقانه این شغل، دانش، تفریح یا هر چیز دیگه ای که اسمش رو که بذارید انتخاب کرده بودم و برای دانشگاه رفتن و کار و همه مسائل دیگه ای که سر راهم بود، سختی ها رو تحمل کردم.

همیشه از نشستن پشت کامپیوتر و برنامه نویسی، طراحی، خوندن خبرهای جدید مربوط به این حوزه و … لذت بردم. حتی روزهای زیادی که شاید سر یک ارور کوچیک وقت گذاشتم و اعصابم خورد میشد، خنده و شادی و حس خوبی که بعد از حل شدن موضوع بهم دست میداد خستگی تمام اون لحظات بد و ناجور رو از بین می برد.

روزها و شبهایی که بیدار میموندم، چه با دوستام تو محل کار و  چه تنهایی تو دفتر یا خونه همه و همه لحظات خوب و بدی داشتن که من آگاهانه اون رو انتخاب کرده بودم ولی ازش لذت می بردم.

برنامه نویسی از نظر من خلق ایده ها و تولید محصولی بود که وقتی بهش نگاه می کردم، برای خودم در درجه اول لذت بخش و غرور آفرین بود و وقتی می دیدم که داره ازش استفاده میشه و من تونستم محصولی تولید کنم که به درد خورده و جایی داره ازش استفاده میشه، برای منی که هیچوقت نتونستم کاردستی، یا چیزی با دستهام تولید کنم واقعا حس خوب و عالی داشت.

از سال 78 تو این حوزه هستم. کارم تو حوزه طراحی و برنامه نویسی سایت و برنامه های تحت وب بوده. هیچی ادعایی مبنی بر دانستن همه موارد تو این حوزه ندارم و لی همیشه علاقه مند و پیگیر بودم و کار هایی که بهم محول شده رو به درستی و خوبی سعی کردم انجام بدم.

تمام این موارد رو گفتم و این مقدمه نسبتا طولانی در مورد چیزی که دوست داشتم رو گفتم تام برسم به این نکته: خسته شدم دیگه!

بله! خیلی ساده! از برنامه نویسی خسته شدم. نه اشتباه نکنید! از خود اینکار نه! از مصائب و مشکلاتی که پیش اومده خسته شدم. وقتی فکر میکنن که برنامه نویس یک ربات هستش و هر وقتی که میخوان ذهنش باید آماده برنامه نویسی باشه، وقتی مدیرت خودش نمیدونه هنوز چی میخواد و هر هفته ( حتی شده هر روز) سناریوی تو ذهنش رو عوض می کنه، وقتی تو به عنوان یک کارشناسی که سالهاست داری رو یه موضوعی کار می کنی و تقریبا تجربه خوبی پیدا کردی راجع به موضوعی تو حوزه دانش ات نظر میدی و اون رو اصلا اهمیت نمیدن و دقیقا بر عکسش رو انجام میدن، وقتی مشتری هیچی از چیزی که میگی رو درک نمیکنه و روی حرف اشتباه خودش پافشاری می کنه، وقتی مشاوری برات میارن که خودش بی سوادتر از تو هستش و فقط بنا به دلایل خاصی ازشون استفاده شده و نه تنها کمکی نمیکنه و بار کاری رو زیادتر می کنه، وقتی برنامه ریزی که به صورت کاملا استاندارد تهیه می کنی و یعد یه سری که هیچی نمیدونن میان و اون رو کاملا میریزن به هم، وقتی سخت افزار و پیش نیازهایی که لازم داری رو بهت ندن و فقط بخوان که کار انجام بشه، اون هم با هر کیفیتی، و خیلی دلایل و ناراحتی های دیگه وقتی باشه دیگه هیچ انگیزه ای نمیمونه.

 

من راحت از موضوعی پا عقب نمیذارم، ولی واقعا دیگه نمیکشم. نه از نظر ذهنی، و نه حتی از نظر جسمی آمادگی کار نرم افزار ندارم. به عنوان بخش کوچیکی از جامعه برنامه نویس و کسی که تو حوزه IT کار می کنم، حوزه برنامه نویسی رو ترک می کنم. میدونم که به هیچ جایی از دنیا بر نمیخوره، اما برای خودم این کار و تصمیم خیلی سختی هستش که با ناراحتی و دلشکستگی گرفتم.

امیدوارم دوباره روزهای خوب برگردن. دوباره اون خنده های بعد از اجرای موفق برنامه رو صورتم دیده بشه. دوباره اون حس سال های دور بهم برگرده.امیدوارم…

باران…

… چه بی فایده بارانی بود. تلاشش نیز. می دانی کوشش‏اش چه بود؟ شستن نقشت از دلم و گرمایت از سرمایِ پاییزیِ تنم و رنگ زیبای چشمات از نگاهم. پی هوده تلاش می کند! ای باران! اگر تلاشت این است، ببار که بیهودهِ تلاش است و گر غیر از این است، باز ببار که دوست داشتنی تر می کنی نقش محبوبم را ….