داستان كوتاه مرگ

براي بهناز


اي تو چشمت رنگ دنياي خيال / رنگين سبزينْ باغ و درياي زلال
من سراسر پرسشم ،آيا؟ چرا؟ / يك نگاهت پاسخ كوهي سوال
نوا


ما سرگردانيم. سرگردان، چون دختركي به سوي مرگ روانه شده و او را از وجود خويش جدا مي‌سازيم. به سوي مرگ مي‌رود و ياد او پسرك را رها نمي‌کند. پسرك اكنون کالبد سرگرداني است در بدنه زمان كه دنيا را گورستاني يافته و در عوض دخترك خود را به خاك سپرده. خاك ميكند در گورستاني مرمرين كه خالي از مهر و صفا و آرامش است.

ما، تمام وجودمان را استحاله‌اي در بر مي گيرد و من پر از لذت مدفون شدن مي‌گردم. در آن گورستان مسکوت، كه فوج فوج بدنهاي زنده در دنياي ديگري به ما پوزخند ميزدند، زندگي جرياني زيبا داشت. درختان با ساز باد مي رقصيدند و نسيم پر از هرمي بر لابه‌لاي گيسوان پريشان من بازي مي‌کرد. گويا من مرده بودم و ديگران بر روي قبر خويشتنم نشسته بودند.

چشم به راه! منتظر؛ با خود انديشيدم تو که مرده‌اي پس چرا هنوز به انتظارت نشسته ام؟ فرشته‌ام دستي بر روي موهايم کشيد و گفت: چرا که تو مرده‌اي. به کالبدم نگاهي فکندم. موريانه‌ها غذايي خوب بدست آورده بودند. دلم براي آن لاشخور گرسنه سوخت. کاش کالبد بيهوده ام را به او مي دادم تا که اينچنين غمزده نباشد. قطره اي اشک از گونه ام غلتيد و به زمين افتاد. دسته‌اي کلاغ بالاي سرم پرواز را آغاز کردند و قارقار کنان از خبري مي‌گفتند. خبري که نمي‌دانم چه بود. هر چه بود دلم را آشوبه‌اي فراگرفت. التهاب عظيمي به جانم افتاده بود. سرم را به سمت آسمان بالا بردم. تيکه ابري بي‌رمق آنجا خسبيده بود. بادي وزيد و من و ابر را با خود برد. با خود برد به خاطرات گذشته در آن زمان که هنوز تو بودي و چه پر شور. تمام آن سالها را دوره کردم. تمام آن لبخندها و گريه‌ها، گلايه‌ها و شكواييه‌ها، نازها و نيازها، خواستن‌ها و نخواستن‌ها، گريه‌ها و فغان‌ها،و ... و باز به روي قبر خود بازگشتم.

شب شده بود. دو ستاره درخشيدند و ماه خنده اي کرد و چهره ي خندانت را نقش خود کرد. نفسم با آهي همراه شد. آه با دردي،‌درد با سوزي،‌ سوز با گدازي، گداز با آتشي، ‌آتشي بر قلبي،‌قلبي در سينه‌اي،‌سينه‌اي در قفسي. آسمان جرقه اي زد. چشمانم را بستم. در گوشم زمزمه‌اي آمد: او ديگر نيست،‌او ديگر نيست...

صداي ملعون مرگ خاك‌آلود كفن‌پوش بود كه مي‌آمد. او را برده بود يا مرا؟ ما مرده بوديم يا او تولدي ديگر بافته بود؟ هر آنچه بود غم و خاك و درد و خون بود. به سوي مرگ رفت، بي‌آنكه صداي فرشته مرگ را توان پاسخ‌گفتنش باشد...

ماييم و نواي بي‌نوايي! حال كه رفته‌اي خوش باش. نگرانمان نباش كه حال همه ما خوب است،خوب! اما تو باور نكن. ميدانم باور نمي‌كني. دختركي كه مارا در كوير انسانيتمان به تنهايي خود گرفتار كردي، از اين خاك رفته‌اي و ما را با باورهاي خسته كننده‌مان تنها گذاشتي... سفر خوش دوست نازنينمان كه رفتي و ما مانديم. شايد هم ما رفتيم و تو ماندي...

خدايا! خداوندا! تنها تو توان بازگرداندن مرا داري. تو مي تواني زخم هاي شبانه ام را مرحمي باشي و روح خسته ام را شاد كني.! خدايا رحمي كن بر ما