دقیقا برعکس آن سال هایم

مدتی هست که احساس عجیبی دارم. احساس عجیبی از با مردم بودن، بین مردم بودن و در کنار مردم بودن. به گذشته های دور خود که نگاه می کنم، سر شار از انرژی و علاقه به در میان مردم و دقیقا مرکز توجه مردم بودن در خود احساس می کردم. احساس اعتماد به نفس عجیبی در خود حس می کردم. دقیقا چیزی برعکس احساس الان و این روزهایم.

این روزها کم حرف تر از سال های پیش، فراری نسبت به مردم، خالی بودن از احساس خوب و فرار از مسئولیت های روزمره، اجتماعی و فردی و حتی در مورد خود در من بروز کرده. زنگ تلفن و موبایل و اس ام اس سریعا تپش قلب من را تشدید کرده و استرس وارد می کند. چیزی که در گذشته نداشتم. بر عکس احساس الان و این روزهایم.

این روزها از مردم فرار می کنم. از مردم واقعی فرار می کنم. از طرفی دچار پارادوکسی شدید شده ام. چون همان انسان ها در دنیای مجازی برایم جذاب و دوست داشتنی هستند. راحت ارتباط برقرار می کنم، حرف می زنم، می خندم، گریه می کنم و در یک کلام زندگی می کنم. بر عکس این روزهایم در دنیای واقعی.

در دنیای مجازی می خندم، اما لبهایم در دنیای واقعی حرکت نمی کند.  موسیقی پخش شده از کامپیوترم آرامش بخش است، دقیقا برعکس صداهای خیابان و اطرافم. در شبکه های مجازی حرف میزنم با دوستانم اما وقتی می بینمشان حرفی برای گفتن ندارم. وقتی در جامعه مجبور می شم برای موضوعی، دفاع از حقی و … بر خورد اجتماعی داشته باشم سراسر وجودم را ترس فرا می گیرد. درست بر عکس سال های دور و دراز گذشته.

زندگی مرا می ترساند. زندگی تنهای خودم در دنیای خودم شیرین است. اما با ایجاد مسئولیت، ترس بر من غالب می شود. حس عجیب تنهایی، آن هم در بین مردم و در جامعه. شاید امروز عصر واقعا احساس کسی که از جامعه متنفر است و خودکشی می کند را درک کرده بودم. شاید به نوعی بیماری اجتماعی دچار شده ام. شاید من همان آدم گذشته نیستم. اما یک چیز را مطمئنم. آن هم درست بودن همه موارد بالاست.

احساس بدی به خودم دارم. شاید هم نداشته باشم. دقیق نمی دونم. اما مطمئنم حالم خوب نیست. دقیقا بر عکس حال سال های دورم.