آبستنت كه شدم،
تنها 7 ماه طول كشيد
تا زاييدمت.
درد زايمانت
از هر دردي سختتر بود.
آبستنت كه شدم،
تنها 7 ماه طول كشيد
تا زاييدمت.
درد زايمانت
از هر دردي سختتر بود.
در بحراني ترين روزهاي زندگي, شبانه روز (جنگ2 جهاني) 18 ساعت کار مي کردم. هر وقت از من مي پرسيدند که براي مسئوليت بزرگي که بر عهده دارم (رهبري انگلستان در جنگ)آيا نگران مي شوم يا نه؟ در پاسخ ميگفتم :به اندازه کافي گرفتار و سرگرم کارم که فرصتي براي نگراني و تشويش ندارم!
وينستون چرچيل
ارسال شده توسط
احسان طريقت
در
۱۱/۲۶/۱۳۸۶ ۰۹:۲۱:۰۰ بعدازظهر
برچسبها: گفته هاي بزرگان 0 نظرات
شعري كه تو پست قبلي فرستادم، نمي دونم از كيه! يه آلبومي دانلود كرده بودم به اسم زهر حسرت كه دكلمه اين شعر توش بود. از اين پست شعرش را پيدا كردم. هر چي هم گشتم جاي ديگهاي منبعي راجع به شاعرش پيدا نكردم. اگر دوست داشتيد دكلمه اين شعر را هم ميذارم براتون.
حالمان بد نيست غم كم مي خوريم
كم كه نه هر روز كم كم مي خوريم
آب مي خواهم سرابم مي دهد
عشق مي خواهم عذابم مي دهد
من نمي دانم كجا رفتم به خواب
از چه بيدارم نكردي آفتاب ؟
خنجري بر قلب بيمارم زدند
بي گناهي بودم دارم زدند
بعد از اين با بي كسي خو مي كنم
هر چه در دل داشتم رو مي كنم
درد مي بارد چو بدترمي كنم
طالعم شوم است باور مي كنم
خنجري نا مرد بر قلبم نشست
از غم نا مردي پشتم شكست
نيستم از مردم خنجر بدست
بت پرستم بت پرستم بت پرست
عشق اگر اي است مرطد مي شوم
خوب اگر اين است من بد مي شوم
قفل غم بر سلولم نزن
من خودم خوش باورم گولم نزن
من نم گويم كه خاموشم نكن
من نمي گويم فراموشم نكن
من نمي گويم كه با من يا باش
من نمي گويم مرا غمخوار باش
من نمي گويم دگر گفتن بس است
گفتنم ما هيچ نشنيدن بس است
روزگارت باد شيرين شاد باش
دست كم تو هم يك شب فرهاد باش
واي رسم شهرتان بيداد باد
شهرتان از خون ما آباد باد
از در و ديوار شهرتان خون مي چكيد
خون من فرهاد و مجنون مي چكيد
خسته ام از قصه هاي شومتان
خسه از همدردي مصنوعي تان
عشق از من دور و پاي من لنگ بود
قيمتش بسيار و دست من تنگ بود
كوه كندن گر نباشد پيشه ام
بويي از فرهاد دارد تيشه ام
گر نرفتم هر دو پايم خسته بود
تيشه گر افتاد دستم بسته بود
هيچ كس دست ما را وا كرد ؟ نه
فكر دست تنگ ما را كرد ؟ نه
هيچ كس اندوه ما را ديد ؟ نه
هيچ كس از حال ما پرسيد ؟ نه
هيچ كس چشمي برايم تر نكرد
هيچ كس يك روز با من سر نكرد
هيچ كس اشكي براي من نريخت
هر كه با ما بود از ما مي گريخت
چند روزي است حال من ديدني است
حال من از اين و آن پرسيدني است
گاه بر زمين زل مي زنم
گاه بر حافظ تفعل مي زنم
حافظ ديوان فالم رو گرفت
يك غزل امد كه حالم رو گرفت
((ما ز ياران چشم ياري داشتيم
خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم ))
دوباره خودنويسم را پر از جوهر سياه كردم. خودنويسي كه همراه شبهاي تاريكم بود، كه شب را چون رنگ جوهرش مي ديدم و تنهاييم را با آن رنگ مي زدم. چند وقتي بود كه فراموشش كرده بودم و جوهرش را خشكانده. آري! جوهرش را خشكانده بودم! چون كه خود را در هجمهاي از تفكرات پوچ و واهي قرار داده و تنهاييم را پايان يافته تلقي كرده بودم. اما...
امشب نوشته هايم نيز سياه گرديدهاند. ديگر حتي نوشتههايم نيز رنگي از تو ندارند. قلم سياه رنگي كه هرگاه ميلغزيد نقشي از تو و ياد تو بر صفحه سفيد كاغذ مينگاشت، امشب از تو خاليست. گويي همچون كوير تشنه است و نقشهايي كه ميزند، نقشهاي تركهاي پينه بسته بر خاطرات دور و نزديك تو هستند. تركهايي كه جاي لذت نوشتن از تو، درد از تو نوشتن دارند و تنها گوشهاي از آن دردفزون افته روحم را بر صفحه سفيد نقاشي ميكنند. آري! خود نويسم نقاش دردها شده است امشب.
از تو بنويسم؟ مينوشتم! اكنون چه؟ آيا ارزشي دارد؟ هرگز! از خود بنويسم؟ مينويسم، از خود نه! از اشتباهاتم! از تكرار حماقتهايم.نه! حتي از اينها هم نوشتنم نميآيد. حيف جوهري است كه براي نوشتههايم صرف كنم.
تنها براي ثبت در تاريخ مينويسم: از اول اشتباه كردم!
Design: Free Css Templates | Blogger: Blog and Web | Persian: Mojtaba Sotoudeh