به ياد خواهي آورد

به ياد خواهي آورد

روزي پرنده اي را خيس از عشق

يا رايحه اي شيرين را

و بازي رودخانه اي كه قطره قطره

با دستان تو عشق بازي مي كند.

به ياد خواهي آورد

روزي هديه اي را از زمين

كه چونان رسي طلائي رنگ

يا چونان علفي

در تو مي زايد.

به ياد خواهي آورد

دسته گلي را كه از حباب هاي دريايي

با سنگي چيده خواهد شد

آن زمان درست مثل هرگز

درست مثل هميشه است.

دستانت را به من بده

تا به آنجا حركت كنيم

جايي كه هيچ چيز، در انتظار هيچ چيز نيست

جايي كه همه چيز، تنها در انتظار ماست.

 

پابلو نرودا