امروز تو اوج هستم

امروز تو اوجش هستم. خيلي اذيتم مي‌كنه. درسام تلنبار شده رو همديگه، اما حوصلشون را ندارم. حوصله سركار رفتن ندارم. حوصله اداره رفتن ندارم. وقتي ميرم حوصله كار كردن ندارم. داره اذيتم مي‌كنه. وقتي اداره هستم حوصله ندارم برگردم خونه. ميرم دانشگاه نمي‌خوام بيام، وقتي ميام دلم نمي‌خواد برم. هرحا كه هستم نمي‌تونم يمونم. حس و حال هيجي ندارم. كاش ميشد مي‌رفتم يه كلبه‌اي جايي چيزي. جايي كه طبيعت خالص باشه و هيچ كسي نباشه. حوصله خودم را هم ندارم. چه برسه به يه آدم ديگه.

 

انگار ديوارها به هم نزديك شدن، سقف اومده پايين. احساس خفگي مي‌كنم. دلم دريا مي‌خواد. يه درياي آروم. يه ساحل خلوت و بدون هيچ مزاحمي. يه جايي وسط جنگل كه يه درياچه كوچيك وسطش باشه و بشه آروم توش قايق سواري كرد يا كنارش شكار رفت و يا ماهي”يري كرد.

 

هه! زهي خيال باطل. فعلا كه نه پولي در بساط هست، نه مرخصي. تازه نزديكي امتحان‌ها ها داره به بديه ماجرا اضافه مي‌كنه و با اين حالي كه من دارم خدا به خير كنه. امروز تو اوجش هستم. اوج بي‌حوصلگي و افسردگي و تنبلي