غار تنهايي

ميرم تو غار تنهايي. اونجا بهتره. ديگه نه از دل سپردن خبريه، نه از مسخره شدن، نه از سركار بودن، نه از حرفاي بچه‌گانه زدن، نه از بچه فرض شدن و نه از خيلي نه‌هاي ديگه. شايد من نبايد به كسي دل ببندم. چه مي‌دونم. شايد قسمت من از زندگي تنهايي باشه و بس و اتفاقا شايد قسمت خوب زندگيم باشه. چه مي‌دونم كه قسمت من چيه. هر چي كه هست همينه. از همه اين چيزا خسته‌ام. حالم بده. زياد

4 نظرات:

ناشناس گفت...

سلام.
تو دوباره داري ميري تو غار؟
چي شده؟ كي ناراحتت كرده؟ عكسش رو بده جنازه تحويل بگير p-:

سعید احمدی پویا گفت...

چرا گرفته دلت مثل آنکه تنهائی
چقدر هم تنها
خيال می کنم دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
دچار يعنی عاشق

ناشناس گفت...

چه همه با هم و همه تنها :(

ناشناس گفت...

فکر می کنی اون تو چه خبره، می ری تصمیم بگیری که بیای بیرون و دوباره دل بدی به یه نفر دیگه که بشکنتش و بری تو غار و ...
یک بار برای همیشه حلش کن.
یه نفر پیدا کن که بلد باشه ازش محافظت کنه!!!
نگران غارت هم نباش. اگر باشه اون یه نفر، کارای بهتری داری توش انجام بدی...